Tuesday, July 25, 2006

ما بهتریم

- چند روز میشه ننوشتم؟ چی بنویسم؟ وقتی خواستم وبلاگ راه بندازم، گفتم شروع کنم به نوشتن بعد وقت می گذارم که مطالعه کنم. مثل پسری که زنش می دن سر به راه بشه و دست از اعتیاد یا خلافهای دیگرش برداره، من هم گفتم بنویسم همت برای مطالعه هم پشت سرش میاد. اما نیومد. هنوز برای نوشتن مطلبی در اینجا، از زمان عهدم با خودم، حتی یک خط هم نخوندم. به جز کتاب نخوندن دیگه این مدت چه کار مفیدی انجام دادم؟ شما چی؟
- لذت خوابهای طولانی، خوابهای از سر بیخیالی رو نچشیدیم؟ به همراه جمعی از دوستان با ماشین تمام خیابونهای بالا شهر یا لیلاقهای اطراف شهر رو بارها و بارها از حضور خودمون مستفیض نکردیم؟ نرفتیم کافی شاپ یا جایی برای ناهار و شام که اسکناسهای نازنین رو روی میزهای اونجاها جا بگذاریم؟ ساعتهای متمادی با تلفن صحبت نکردیم، چت نکردیم، وبگردی نکردیم؟ فیلم "ازدواج به سبک ایرانی" یا "سوغات فرنگ" ندیدیم؟ شهریه یه ترم دیگه دانشگاه آزاد رو جور نمی کردیم (برای رشته ای که دوستش نداریم یا براش آینده شغلی نمی بینیم)؟ ناراحت واحدهای افتادمون نبودیم؟ دنبال استادها برای نمره نمی گشتیم که از مشروطی نجاتمون بدن؟ پیش دکترمون نرفتیم که داروی ضد اظطراب یا افسردگی جدید بگیریم؟ عمل زیبایی نداشتیم؟ آمار تصادفات رو با ماشین بابامون بالا نبردیم؟ گوشی موبایل جدید نخریدیم؟ از لباسهایی که جدیدا مد شده چی؟
- از دست والدینی که اونقدر که دلمون می خواد به ما آزادی نمی دن، رنج نبردیم؛ (همون والدینی که اموراتمون از پول توجیبی که از اونها میگیریم میگذره)؟ سیگار و آه نکشیدیم که بگیم ما درد داریم؟ تاوان ایستادگی برسر بلندی مو و آرایش غلیظ و نشستن با نامحرمان در فضای سبز دانشگاه و آب بازی کردن با اونها، رقصیدن با صدای بلند اسپیکرها در تشکلهای دانشکده یا تحصن و اعتصاب و بهم ریختن و شکستن و کتک زدن و کتک خوردن هامون رو نمی دادیم؟
- اونهایی رو که چند سال از ما کوچکترند در ک نمی کنیم. به نظرمون در مقایسه با ما جلف و سبک مغزند. لوسند. مصرفگرا، لذتگرا و فردگرا هستند. مطالعه ندارند. تنبلند. سطحی اند. ریشه ندارند. دغدغه های کوچیک و ناچیز و زودگذر دارند. دردهاشون واقعی نیست. اصیل به نظر نمیرسه.
- اونهایی هم که نسل قبل از ما به حساب می یان، خیلی دور ورداشته بودن. جوگیر بودند. ساده بودند. راحت، زندگی و جوانیشون رو از دست می دادند. ایده آلیست بودند. واقیتهای زندگی رو نمی دیدند. آرمانگرا بودند.
- ما بهتریم؛ ما ازهمه بهتریم؛ مگه نه؟

پ.ن: پیشنهاد می کنم یه سری به وبلاگ شبنم فکر بزنین (نه به این خاطر که به یک مطلب من لینک داده) مشتریش میشین!

Monday, July 17, 2006

سینما، لنگه کفشی در بیابان

درسته یکی یه دونه بودن خوبه اما گاهی آدم رو مجبور به انجام کارهایی میکنه که دلت نمی خواد مثل دیدن فیلم "آتش بس".)
با اینکه کارهای تهمینه میلانی جای انتقاد خیلی زیادی داره، با اینکه ایرادهای فنی زیادی به کارش وارده، با اینکه در انجام همون رسالتی که خودش رو نسبت بهش متعهد می دونه -فمنیسم- هم (به نظر من) گند میزنه و در فیلمهاش فمنیسم را به سطح بسیار پایینی تنزل میده و بساط به مسخره کشیدنش رو فراهم میکنه، با اینکه فیلمهاش خیلی شعاریه، و در اونها خیلی اغراق میکنه و سعی نمیکنه با یک کم ظرافت و تعمق پیام فیلمش رو یه جوری برسونه که بیننده بپذیره، با اینکه با انتخاب کلیشه های تکراری و سطحی، شخصیت پردازی اش افتضاحه، بازیگرهاش سیاه (آنتی فمنیست) یا سفید (فمنیست) هستند و زیادی زنها رو برحق میدونه، با اینکه فکر میکنه فیلم اجتماعی میسازه ولی راه حلهاش –مثلا در واکنش پنجم- علاوه بر سطحی بودن حتی در جامعه لیبرالی مثل آمریکا هم پیاده نمیشه، و با اینکه فکر کرده دفاع از زنان حتی به قیمت به سخره گرفتن دوجنسیها و خنگ نشان دادن آنها خیلی ارزشمنده و روشنفکر بازیه،
اما مشکلی رو در روابط زن و مرد باز کرده بود که با وجود سادگی ظاهریش بسیار دردسر سازه، تازه است و زیاد روش کار نشده.
حرفهای نگفته زیاده که سینما میتونه مجال خوبی برای پرداختن بهشون باشه مثل مشکلات زن و مردها در رابطه جنسیشون که با وجود گستردگیش هنوز تابوست؛ یا مسایل و اختافات زن و شوهرهایی که بیست، بیست پنچ سال از ازدواجشون گذشته. تقدیس نهاد خانواده باعث شده تصور کنیم مشکلات زوجین فقط مربوط به سالهای اول ازدواج است و بعدش همه چی گل و بلبل میشه و یا اینکه ازدواج یعنی پیوندی که تا مرگ باقی بمونه یا عشق و عاشقی ولذت (به ویژه لذت جنسی) و هیجان مال جوانهاست، تنها حق جوانهاست. مثلا راحت می تونیم بپذیریم که مادر و پدرمون طلاق بگیرن فقط به خاطر اینکه دیگه مثل گذشته همدیگر رو دوست ندارن و دیگه هم رو تامین نمی کنند؟ و دوباره ازدواج کنند؟ (چون ما هم به اندازه ای بزرگ شدیم و چه بسا زندگیهای مستقل هم داریم، که بچه طلاق به حساب نیاییم.) چه اشکالی پیش میاد اگر این اتفاق بیفته؟ اگر هم پیش بیاد الزاما وضع بدتر از الان میشه؟) احتمالا ما و حتی والدین ما هم نمی پذیرن. چون مگه بیکارن؟ کم دردسر دارن؟ این مساله آن قدرها هم مهم نیست...
مهم نیست همان طور که کودک آزاری و فرزند کشی و دختران فراری و خوشونت خانگی و خودسوزی زنان و حق آزادی بیان و حق شهروندی و خیلی چیزهای دیگه یک زمانی مهم نبود و مساله، ما به حساب نمی یومد. و رسانه ها نقش مهمی در جلب توجه ما به این مسایل بازی کرد. با وجود اینکه اقبال عمومی از تلویزیون در مقایسه با هر رسانه دیگری بیشتره، بهش نمیشه امید داشت؛ تلویزیون فقط قابلیت گندزدن داره. اما سینما میتونه؛ (البته اگر جریان کمرنگ و تاحدی گسسته اش رو در این زمینه قوت ببخشه و کیفیت آثار رو بالاتر ببره.) چرا که خوانایی آن برای عموم از روزنامه و اینترنت بیشتره ، از طرفی یک فیلم خوب اگر معروف بشه، هنوز میتونه مردم رو به سالنهای سینما بکشه. اگر هم مردم سینما نیان یا فیلم مجوز نگیره بالاخره به دست مردم میرسه.

پ.ن: جایزه های کلانی که برای قرعه کشی بانکها یا محصولات بعضی از کارخانه ها در رسانه ها تبلیغ میشه، واقی است؟ واقعا همه اون جایزه ها رو میدن؟ در یک قرعه کشی عادلانه؟ (اگر اون قدر سود میکنند که چنین جوایزی بتونن بدن که الهی بمیرن!) مردم باور می کنن؟ اصلا نهاد دولتی هست که روی صحت و سقم وعده وعیدهای اونها به مردم، نظارت داشته باشه؟؟؟

سارا رفت؟؟؟

هنوز باورم نمیشه سارا از ایران رفته باشه. نمی تونم به چگونگی گذر زندگی در نبود کسی که تا اینجای عمرم باهش توی یک خونه، یک اتاق، پشت یک میز تحریر، در یک مدرسه، یک راهنمایی، یک دبیرستان، یک کلاس زبان، یک دانشگاه، یک دانشکده، با دوستهای مشترک، شیطنها، سرگرمیها، دغدغه ها و رازهای مشترک بودم، فکر کنم.
یک کم می ترسم...
گریه امانم رو بریده...
احساس می کنم سارا بیش از همه مال من بود؛ نباید بدون من می رفت...
چه سخته خواهر آدم شوهر کنه... چه سخته خواهر آدم از پیشش بره...

پ.ن: عکس وبلاگم عکس من و ساراست، سالها پیش، توی پارک ملت.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست، خدایابه سلامت دارش

مدرنیته به سبک طبقه متوسط

- آماده کردن سبزی، نخود سبز، ذرت، لوبیا سبز، باقالی، کرفس، بادمجان، کدو، آلبالو، آلوی خشک، انواع مربا، ترشی، شوری، لواشک، برگه زرد آلو، آبلیمو، شاید حتی رب گوجه فرنگی، به علاوه فعالیتهای دیگر مثل پاک کردن زعفران، غوره و لیمو امانی، پوست گرفتن و خلال کردن بادام و پسته.
- مهمونیهای خانوادگی با غدا پختن و ظرف شستن و نظافت خونه بزرگ پر از وسیله با حیاط و تراس و راه پله اش یا مهمانیهای پر حجم و پر دردسرمثل عروسی و تعزیه و سور سفر حج با سرگردانی توی بازارها برای خرید کادو و لباس یا الافی توی خیاطیهای بدقول و آرایشگاهای دوردر، دعوت کردن یک ایل مهمون، آخرش هم حساب اینکه کی چی آورد و چی نیاورد و کدورتها و قهر و آشتیها.
- بارها و بارها سفر به شمال یا مشهد با ماشین و اقامت توی مهمانخانه یا فرش پهن کردن توی پارک یا یک میدون شهر و خمیازه کشیدن و خربزه خوردن و تکرار تنبلیها و بخش کرخت زندگی هرروزه.
- سرگردانی توی مطب دکترها و بیمارستانها و داروخانه ها و مکانهای زیارتی و سفره های ابولفضل.
- ثواب کردن در مراسم عزاداری رهبر و عاشورا، تاسوعا و رمضان و ده فاطمیه و دوره های قرآن و دیگهای شله زرد و شله و پلو قیمه و تازگیها هم شربت و شیر وعدسی کنار خیابانها.
- وقت گذاشتن برای تعمیر ماشین ایرانی یا لگن کهنه خارجی، یا در آرایشگاه برای رنگ و فر و مش مو و تاتو و (مثلا) درمانهای پوستی و هزار کوفت و زهرمار دیگه که من نمی دونم و یا برای گشتن تمام شهر حتی برای خرید سبد پیاز و سیب زمینی.
- انجام کارهای اداری که هر روز هم بر حجمشون افزوده میشه، تماشای تغییر رنگ چراغهای راهنما و ماشینهایی که مهربون کنار هم ایستادند و از هم دل نمی کنند.
- طی کردن پروسه های طولانی تفکر و تعمق و تفحص با کمک تکنولوژیهای ارتباطی مثل تلفن و موبایل و اینترنت یا رعایت یک سری آداب ورسوم، برای پیوستن و نگهداری و گسستن پیوندهای اجتماعی مثل دوستیها و روابط فامیلی یا کاری و ازدواج.

پ.ن : توی خیابون وقتی یه ماشین قراضه، موتور یا وانت جلوی پام بوق میزنه لجم میگیره که یارو چقدر پرروست که خودش رو در حدی میبینه که با چنین وسیله نقلیه ای به ضیافتی دعوتم کنه؛ وقتی هم ماشین گرون قیمتی باشه باز هم لجم میگره و به نظرم میاد صاحبش خیلی وقیحه که فکر کرده حالا دو روز یه ماشین حسابی سوار شده حق داره برای من چراغ بده

بی نسبتی احمدی نژاد با تغييرات فرهنگی

- "نفس" به مردی که قراره به عنوان زن دوم یا دخترش، همراهش بشه تا بتونه به قندهار بره، نزدیک میشه. برقع رو از روی صورتش بالا میزنه و ازش چیزی میپرسه. مرد در جواب، ازش میخواد که برقع رو به روی صورتش برگردونه و اعتراض میکنه که به عنوان ناموس (صوری) مرد، اگه مردم در این وضعیت ببیننش، میگن مرده غیرت نداره. (فیلم "سفر به قندهار")
چی شد که پوشیدن برقع، (از روی فشار طالبان و ترس از آنها) اینقدر در سطح اجتماع نهادینه شد که وجود و عدم وجودش غیرت رو در مردان میتونست ثابت کنه؟؟؟؟؟
- مبارز آمریکایی که در هیأت یک پزشک در افغانستان به سر میبرد، از طریق سوراخ بسیار کوچکی روی پرده ای که وی را از بیماران أناث اش جدا کرد،ه به معاینه آنها مشغول است. و با واسطه گری یکی از فرزندان کوچک بیمار، از بیمار سؤالات لازم را میپرسد. (فیلم "سفر به قندهار")
برای منی که توی افعانستان زندگی نمیکنم، واقعا صحنه عجیبی بود. اما عجیبتر اینکه مردم طوری به محدودیتها و سانسورهای اعمال شده از طرف طالبان عادت کردند که مرد آمریکایی مجبوره با نفس در خفا صحبت میکنه. از ترس اینکه کسی اونها رو ببینه و به طالبان گزارش بده. با ورود یک پسر بچه آن دو صحبتشون رو قطع میکنند...
- چطور میشه مردم یک جامعه تبدیل به سربازان گمنام حکومت (یا قدرت برتر) و پاسداران اجرای احکام آن در جامعه به صورت خودخواسته بشن؟ چطور میشه مردم حاضر میشوند از خواسته خودشون اگر ناپسند حکومت باشه، حتی در جایی که دست حکومت از دسترسی و اعمال قدرت در آن کوتاهه ، بگذرند و دست به خودسانسوری بزنند ؟؟؟؟؟
- مردم از شدت فقر و بدبختی ممکنه چنین رفتارهایی داشته باشند؟ یا اون قدر مظلوم واقع شدند و بهشون زور گفته شده و نقششون در تصمیم گیری برای خود و کشورشون نادیده گرفته شده که براشون طبیعی شده دیگری، براشون سیاست بچینه و خط مش تعیین کنه؟
شاید هم طالبان از دل مردم سرزمین خودش بلند شده و انعکاسی (البته افراطی) از آن مردم بوده؟
جواب به این سؤال احتیاج به داشتن اطلاعاتی از وضعیت فرهنگی و اجتماعی کشور مذکور قبل از حضور طالبان و البته پس از خروج آنها دارد. که من متأسفانه ندارم.
حالا اگر فرض رو بر این بگیریم که فیلم تصویر درستی از افغانستان زمان طالبان به ما میده و عامه مردم در هنجارهای اجتماعی و مفاهیم فرهنگیشون از احکام و قوانین طالبان تاثیر گرفتند، یک سؤال پیش میاد: چطور ارزشها و هنجارهای اجتماعی تغییر میکنه؟ و چطور یک عاملی که با زور و فشار و تهدید و ارعاب به جامعه تحمیل شده، میتونه به حیطه ارزشها و هنجارهای اجتماعی وارد بشه؟شاید حامی فرهنگ مردمند و گاهی خود مردم به سهولت و بدون فکر و از سر کاهلی باعث تغییرات ناخواسته فرهنگی میشوند؟
- این توضیحات رو دادم تا درباره ایران فکر کنیم و دست به پیش بینی بزنیم که: با تغییرات موضع گیری دولت (جدید) نسبت به رعایت شؤؤنات اسلامی و حفظ مقدسات در جامعه، و محدودیتهایی که در این زمینه تاکنون ایجاد کرده یا خواهد کرد، مردم چه واکنشی نشان خواهند داد؟
- راهنمایی و دبیرستان به جز مانتو و شلوار تیره، جوراب و کفشمون هم باید تیره می بود. اگر به کسی شک میکردند که جوراب سفید پوشیده، میگفتند پاچه شلوارش رو بالا بزنه و در صورتی که شکشون تبدیل به یقین میشد، مظنون، محکوم میشد. اگر کفشهای ورزشیمون سفید بود، برای زنگ ورزش کفشهامون رو باید با خودمون به مدرسه می آوردیم و فقط، در ساعت ورزش میتونستیم به پا کنیم. ناخنها هر چند وقت یک بار سر صف چک میشد که (لاک داشتن که گناه کبیره بود) بلند نباشه وگرنه قیچی به دستمون میدادند تا همون جا، کوتاهشون کنیم. لباس گرمی کف در زمستون استفاده میکردیم، محدودیت رنگ و طرح داشت و قد مانتوها باید حدودا وسط زانو و مچ میبود، نه کوتاهتر و نه بلندتر. بدتر از همه برخوردی بود که با مقنعه ها میشد. مقنعه باید حداکثر به اندازه یک بند انگشت از گردی صورت گشادتر میبود. که در بعضی موارد با ورود انگشت خانم ناظم به مقنعه افراد، این اندازه چک میشد و در صورت گشادتر بودن، همون جا نخ سفید و سوزن میدادند تا مقنعه دوخته تنگ بشه.
دبیرستانی بودم که مانتو عبایی مد شد. مانتوهای تمام مشکی، بلند و فوق العاده گشاد. عین مانتوهای عرب. استقبال خیلی خوبی هم از این مدل شد.
-این وضعیت غالبی بود که تا 4-5 سال قبل میدیدم. اما از آن موقع به بعد کم کم مانتو شلوارهای کوتاه با رنگهای روشن، انتخاب غالب شد، البته در فضاهای غیر آموزشی. (خوشبختانه دیگه از مشاهده وضعیت مدارس آن زمان بی بهره بودم، ولی قطعا تلطیف شده بوده) دیگه کفش سرخابی یا کیف سبز فسفری داشتن به نظر بسیاری از ما، نه عجیبه و نه الزاما نشاندهنده تمایل جلب توجه کردن صاحبشه و نه –به خصوص- بدکاره بودن وی.
- مهم نیست سیاستهای دولت چه تغییری خواهد کرد، ولی آیا ما به دوره مانتوهای عبایی باز خواهیم گشت؟ شاید به رنگهای روشن و مانتوهایی که تا حد امکان کمتر دست و پاگیر باشن، عادت کردیم و اگر مجبور به استفاده از رنگهای تیره و لباسهای گشاد و کاملا پوشیده بشیم، تا حد امکان تخطی و سرپیچی کنیم؟ شاید هم به اون وضعیت عادت کردیم همان طور که به وضعیت آینده، عادت خواهیم کرد؟

ناخوانی جامعه-4

یک قدم پیشتر
- عزیزی که خیلی دلتون براش تنگ شده رو بعد از مدتها می بینید؛ دلتون نمی خواد بغلش کنید و ببوسیدش؟
عزیزی در مقابل شما از شدت ناراحتی داره گریه می کنه؛ دلتون نمی خواد نوازشش کنید، شونه هاش رو در دستهانون بگیرید یا بدنش رو به بدنتون تکیه بدید؟
(یا شاید خودتون عزیز دیگری باشید که دلتون بخواد در بر گرفته بشید تا آرامش پیدا کنید.)
حالا اگر عزیز کرده و عزیز شده از دو جنس مخالف باشند و جزو محارم هم به حساب نیان، دلشون غلط کرده چنین چیزی خواسته. این تمایل رو باید در خودشون سرکوب کنند و چه بسا از بروزش بهشون احساس گناه هم دست بده.
اما این تمایل از عاطفه سرچشمه می گیره یا از قوه جنسی؟
راجع به تشخیص منشا تمایلات خودتون اگر مشکل نداشته باشید، درباره دیگران چطور می تونید به یقین برسید؟
(در روابط با هم جنس معمولا همیشه فکر خوب می کنیم؛ اما آیا درسته؟)
- میشه ارتباطهایی داشت که در آنها جذبه جنسی اصلا وجود نداشته باشه و رابطه پاک باشه، مثل رابطه خواهر و برادری؟ اصلا چرا رابطه خواهر و برادری رو پاک می دونیم؟ آیا واقعا رابطه پاکی است؟ این احساس پاک رو در ارتباط با کسی که نمی دونیم خواهر یا برادرمون هست هم داریم؟
ساختارهای اجتماعی و مذهبی ما رو طوری تربیت می کنند که نسبت به بعضی افراد که والدین، فرزندان، خواهر و برادر یا دیگر محرم ما حساب می شوند، احساسات جنسیمون رو کنترل و سرکوب کنیم، طوری که انگار از ابتدا اصلا وجود نداشته. و همین طور در برابر هم جنسهامون.
پس این کنترل به صورت آگاهانه توسط خود ما هم در جایی که مایل باشیم میتونه صورت بگیره.
- علاوه بر تقسیم افراد به محرم و نامحرم، حجاب هم به عنوان یه ابزار کنترلی به کار میره؛ اما خودش گاهی به تحریک کنندگی بیشتر کمک نمی کنه؟ نمونه افراطیش درباره کسانی است که تنها همسر و مادر رو جزو محارم به حساب می آورند و اعتقاد دارند حتی خواهر وفرزند دختر هم باید در برابر فرد موهاشون رو بپوشانند و مثلا دامن نپوشن. این دیدگاه خودش بر نگرش جنسی داشتن نسبت به اونها تاثیرگذار نیست؟

پ.ن : یه فحش کامپیوتری به فیلسوفها: در سیستم عامل –یکی از درسهای رشته کامپیوتر- یک مساله داریم درباره فیلسوفان. که زندگی هر فیلسوف رو فکر کردن و غذا خوردن تعریف کرده. نسبت نارواتر اینکه آنها طی سالهای متمادی توافق کردند که اسپاگتی تنها غذای کمک کننده به فکر کردنشان است. در حل مساله باید به دنبال راه حلی بود که چنگالها طوری بینشون توزیع بشه که همه بتونن غذا بخورن و کسی گرسنه نمونه.

اتفاق سگی

(فکر نکنید الان می نویسم تیم محبوب من از جام حذف شد و زندگی دیگر برای من معنایی ندارد!)
اتفاق سگی یعنی اتفاقی که چند سال پیش برای ما افتاده و این روزها یک عده طفلک فلک زده دیگه رو درگیر خودش کرده، آزمون ورود به دانشگاهها.
- رقابت در کنکور هر چه قدر هم سخت تر بشه، ناعادلانه تر بشه، شانس قبولی پایین تر بیاد و بیشتر به ثروت پدران وابسته بشه، باز هم از تعداد شرکت کننده هاش کم نمیشه. حتی اگر بخواد روی تمام جوانب زندگی ما و روی شخصیتهایی که در ما در حال شکل گرفتنه هم تاثیر بگذاره. طوری که وقتی دبستانی هستی، زندگیت توی کلاس زبان، کلاسهای فوق العاده مدارس غیر انتفاحی (که به خاطر همین کلاسهاش این مدرسه رو انتخاب کردی وا ینقدر پول بالای انتخابت دادی)، یا توی کلاسهای آزمون تیزهوشان و یا لای کتاب و دفترها برای اینکه جایگاه همه آشغالهایی که وارد مغزت کردند، مستحکم کنی، میگذره. راهنمایی و دبیرستانی که بشی هم تنها تفاوتش اضافه شدن کلاسهای المپیاد و کنکور به موارد فوقه. دیگه نه وقت چندانی برای بازی می مونه (به جز بازیهای رایانه ای که اون هم تکنولوژی جدید و باکلاسی است که در دنیای امروز باید ازش استفاده کنی)، نه برای مطالعه داستان و کتابهای غیر درسی دیگه یا روزنامه. ممکنه ناخنکی به هنر یا ورزش هم بزنی، اما در نهایت همه یک مشت ربات میشیم که عین کالاهای کارخونه ای شبیه همند و تنها یک کار از عهدشون بر میاد، درس خوندن. اون هم نه درس خوندنی که از روی علاقه و استعداد، انتخاب شده باشه؛ هر چی که معلمها یا طراحان سوال کنکورها صلاح بدونند.
- اما در غیر این صورت میشه مطمئن بود وارد دانشگاه میشی؟ (نج سال پیش با یک سال درس خوندن، کامپیوتر دانشگاه فردوسی میشد قبول شد، ولی راجع به الان نمی تونم نظر بدم.)
- اگه دانشگاه قبول نشیم و از طبقه متوسط یا پایین جامعه باشیم یا خانواده سنتی و بسته ای داشته باشیم، چی میشه؟ یک دیپلمه کار خوب گیرش نمیاد، شأن و موقعیت اجتماعی بالایی نداره، اگه پسر باشه باید بره سربازی، دختر باشه از بین کسانی که سراغش میان یکی رو باید انتخاب کنه و ... (اصلا تصور اینکه چنین اتفاقی برام می افتاد، وحشتنکه! دانشگاه تنها گزینه موجه برای حضور اجتماعی برای اغلب دخترهاست.) از طرفی دانشگاه رفتن علاوه بر اینکه باکلاسه، جذابیت داره، تو میتونی آن چیزی رو تجربه کنی که زمینه اش در بخش دیگه ای از جامعه برای آدم فراهم نمیشه: ارتباط با جنس مخالف، تفریحات متفاوت و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و -در کل- فرهنگی گوناگون. حتی اگه رویای خارج رفتن ذهنت رو قلقلک میده، دانشگاه میتونه کمکت کنه!

پ.ن : صفحه اصلی پرشین بلاگ یک فهرست کاربران داره. تقسیم بندی موضوعیش که باحاله، بماند. بخش جامعه به تجارت و بازرگانی، تاریخ، سازمانهای غیر دولتی، فلسفه و عرفان، و مذهب تقسیم میشه. یک بخش هم اسمش خانواده است که به شخصی، عمومی، وزندگی تقسیم میشه. کم آوردم!!!!!!

ناخوانی جامعه-3

یک دوستی ساده
لابلای کتابهایی تاریخی ایران، چه اطلاعاتی راجع به روابط زن و مرد به دست می یاد؟ این اطلاعات به جز روابط خانوادگی یا روابط درباریان، شکل دیگری از رابطه رو هم در بر می گیره؟ منظورم روابط دوستانه زن و مرده، تاریخ از آنها هم چیزی گفته؟ اولین روابط دوستانه و برابر زن و مرد کی شکل گرفته؟ یا ما از چه زمانی از آنها اطلاعاتی داریم؟ روابطی که هر دو، خواهان ایجادش بودند و با تعاریف دوستی همخوانی داشته؟ روابطی که فقط برای لذت یک طرف رابطه نبوده؟
دوستی أناث و ذکور،
از چه سنی یا تا چه سنی مجازه؟ محدوده ارتباطی در هر سنی باید چقدر باشه؟ تا چه حد باید تحت کنترل و نظارت و در دید و دسترس باشه و تا چه حد آزادی عمل و ارتباط در خفا و خلوت به جاست؟ چه میزان هزینه دادن برایش قابل قبول و طبیعی به نظر میرسه؟ (هزینه اجتماعی یا هزینه فردی)
آیا این رابطه ها به خود اشخاص مربوط میشه یا به شما هم مربوطه؟ تا چه اندازه در رابطه های دوست، خواهر، برادر، فرزند یا حتی همسرتون برای خودتون حق دخالت و اعمال نظر قائلید؟ دخالت نهادهای اجتماعی به چه صورت و در چه حدودی باید باشه؟
این رابطه ها برای چه هدف و منظوری قابل قبوله؟ اگر صرفا به خاطر رابطه جنسی باشه، مشکلی داره؟ اگر در کل جذابیت و کشش جنس مخالف محور رابطه باشه چی؟ آیا تنها در صورتی که بخواد به ازدواج منتهی بشه، پذیرفته است؟
آدمها مجازند چه تعداد از این جور رابطه ها داشته باشند؟ این رابطه ها تا کجا می تونه جلو بره؟ اگر کسی ازدواج کنه یا دوست دختر/پسر داشته باشه، می تونه رابطه های دیگش رو ادامه بده؟ یا می تونه رابطه های تازه ای رو ایجاد کنه؟
وفاداری به همدیگر یعنی چی؟ آیا قبل از ازدواج هم این وفاداری باید وجود داشته باشه؟ در چه صورت می گیم کسی به رابطه اش خیانت کرده؟
آیا رابطه های وابستگان شما با غیرت شما نسبتی داره؟
این رابطه ها رو به عنوان کار خلاف، برای خودتون یا دیگران روا می دارید؟ کار خلافی که اگر صورت بگیره، چه یک وجب چه صد وجب؟ آیا ارزشها و هنجارهای اجتماعی خاصی برای این دست رابطه ها وجود داره؟ آیا وظایفی از پیش تعریف شده ای هست؟ آیا این قواعد و هنجارها برای طبقات و اقشار مختلف متفاوته؟ آیا اصلا آنچه به عنوان ارزش موجوده، تبدیل به هنجار شده و افراد برای رعایتشون تحت فشارند؟ آیا هنجارهای درستی هستند؟ این هنجارها چگونه و توسط چه کسانی شکل می گیرند؟
اگر معتقد به وجود هنجارید، آیا شما از کسی که باهش دوستید یا می خواهید دوست بشید، عدول از این هنجارها رو می پذیرید؟ اگر خواهان رابطه بازتر یا بسته تر از آنچه شما در ذهنتون دارید باشه، قبول می کنید؟
اصلا راجع به جنس مخالفتون یا دوستی با اون چه طرز فکری دارید؟ همشون دروغگویند؟ شما رو برای لذت یا برای پولتون می خواهند؟ همشون بیخودند؟ خلید می رید باهشون دوست می شید؟ این دوستیها همش براتون دردسره؟ آخرش هیچی نداره؟ بی ثباته؟
آیا رابطه أناث با ذکور به اندازه رابطه آنها با جنس خودشون، به خودشون مربوط نیست؟ آیا همون قدر که به چگونگی این رابطه ها فکر می کنید، اونها رو به چالش می کشید و خودتون یا طرف مقابلتون رو سین جین می کنید، در دوستی با هم جنسهاتون هم همین قدر ذهنتون درگیر میشه؟

ناخوانی جامعه-2

از بین چند فاکتوریل حالت
- به یک ضعیفه تو دانشگاه علاقمند شدید، دلتون می خواد ارتباطتون رو باهش بیشتر کنید، دلتون میخواد بفهمه دوستش دارید، میرین ازش جزوه میگیرین، به بهانه مناسبتهای خاص بهش ای-میل میزنید، به اردو یا افطاری بچه های رشته خودتون دعوتش می کنید، با ضمیر مفرد و به اسم کوچیک صداش میکنید، در اردو سعی می کنید مثل یک شوالیه شجاع مواظبش باشید تا خطی بر رخ یار نیفته...
- می خواهید از یک ضعیفه جزوه بگیرید چون خوش خط و کامل می نویسه، می خواهید باهش در آزمایشگاه همگروه بشید چون زرنگه و گزارش کارها رو دودر نمیکنه، میخواهید به اردو دعوتش کنید چون ضعیفه های اردوتون کمند و ممکنه اردو بهم بخوره، مدت مدیدی رو به صحبتهای چرت باهش سپری می کنید، تازه برای ادامه گفتگو پیشنهاد میکنید به جای خلوتی برید با این توضیح که جای فعلی شلوغه و رهگذران چپ چپ نگاه میکنند، ازش دعوت میکنید با ماشین تا خونه برسونینش، یا درباره یک مساله شخصی باهش درد دل میکنید و می خواهید جوگیر نشه و فکر نکنه خبریه...
- یکی از قویه های کلاستون اون قدر به بهانه های الکی به حرف گرفتتون که کلافتون کرده، موقع صحبت اون قدر بهتون نزدیک میشه که اگه عقب نرید کم کم میاد توی بغل شما، با موبایل مرتب جک براتون میفرسته، بهتون پیشنهاد کار در یک کنفرانس رو میده در حالیکه اصلا تجربه ای در این زمینه ندارین، توی آمفی تئاتر از همه جا میاد پیش شما میشینه،براتون هدیه تولد میخره یا از سفر که برمیگرده سوغاتی میاره، اما اگر از این کارهاش منظور خاصی داره به روی مبارک نمی یاره...
- می خواهید از یک قویه پروژه درسی رو بگیرید که هیچ کدوم از ضعیفه های اندکی که اون درس رو دارن انجام ندادن، می خواهید برای اینکه توی اردو تنها نباشه به جمع دوستان خودتون دعوتش کنید یا در بازی باهش همگروه باشید، اگه خوابگاهیه می خواهید بهش توصیه کنید شلوار خاکستری با بلوز قهوه ای نپوشه، موقع صحبت از بالای عینک بهش خیره میشید و با عشوه و ناز به حرفهاش می خندید، می خواهید از استاد براتون نمره بگیره، یا یکی از پروژه هاتون رو انجام بده، و به خودش نگیره ...
- این حالتها و حالتهای دیگه ای که در ارتباط بین دو جنس رخ میده، فقط در یک مورد مشترکند، همه از هنجار شکنی ناشی شده. شکستن هنجارهای اجتماعی که برادران و خواهران دینی را موظف میدارد در حد ضرورت با هم صحبت کنند؛ نه به هم علاقه مند بشن، نه با هم دوست بشند و نه از ارتباط با هم لذت ببرند.
- اما هر کدوم ارزشهامون رو خودمون تعیین کردیم. ارزشهایی که در وهله اول برای دیگران گنگه. و از طرفی به بایدها و نبایدهایی منجر میشه که دیگران در صورت آگاهی از اونها، ممکنه قبولشون نکنن و در ارتباط با ما خودشون رو ملزم به رعایتشون نکنن.
- نمی دونم به بهانه قرار داشتن در دوران گذار و در زمان آزمون خطا، می توان از کنار این مساله گذشت؟ از معیارهای پیشرفت اجتماعی، کاهش پیچیدگی اجتماعی، نظم اجتماعی، توافق و وحدت ارزشی و انسجام اجتماعی است. حالا شما بگید ما داریم پیشرفت می کنیم؟

وبلاگ بنویس تا کامروا باشی

ارقام نجومی تعداد وبلاگهای فارسی شاید از یک طرف خبر مسرت بخشی باشه و بشه از اون به عنوان دلیلی برای بعضی از استدلالها و نتیجه گیریهای گل و بلبلمون استفاده کرد؛ اما باید بر اساس تحلیل محتوا هم یک بررسی آماری روی اونها داشت تا باور کنیم افزایش خوب و مفیدی است.
وبلاگهای زرد که تقریبا اختلاف نظری روی مفید و مضر بودنشون نیست. اما تعدادی از وبلاگها هم هستند که اصرار وافری در بروز بودن دارند و صاحبانشون از ارائه هیچ خبر جدیدی -با کمی تحلیل و تفسیرش-، دریغ نمی کنند.این رویکرد از نظر من چند تا مشکل به وجود میاره:
- اگر من بخوام از بین خیل کثیر وبلاگها، اونهایی رو که با علایق یا نیازهای اطلاعاتی من سازگار هستند پیدا کنم ، آیا این وبلاگها رو انتخاب میکنم؟ وبلاگهایی که راجع به انتخابات ریاست جمهوری، مسایل هسته ای، اکبر گنجی، فوتبال، درگذشت پاپ یا هر خبر روز دیگه ای اطلاعات میدهند، بدون توجه به ارتباط موضوعی مطالب؟ (اگر روزنامه هم با گستردگی موضوعیش، همه این موارد رو شامل میشه، فرقش اینه که وسط اینگونه اخبار، دیگه مطالبی که جاش فقط توی وبلاگه مثل خاطرات شخصی نویسنده، در اونها به چشم نمی خوره. از طرفی در روزنامه یک تقسیم بندی صفحه ای بر اساس موضوع وجود داره که تکلیف خواننده رو روشن کنه. و فقط یک نفر نمی نویسه. پس تنوع وتکثر موضوعات به کیفیت لطمه نمی زنه؛ در حالیکه این اتفاق برای وبلاگ می افته.)
- مساله مهمتر اینکه به نظر من این دسته از وبلاگها تنها دلال اطلاعات و اخبار هستند یا اگر خیلی خوش بین باشیم، میشه بعضی از آنها رو تولید کنندگان درجات پایین اطلاعات دانست. عرضه اطلاعات مثل عرضه هر کالای دیگه ای لازمه، اما مثل هر کالای دیگری باید بین میزان تولید و عرضه یک تناسبی برقرار باشه نه اینکه وزنه عرضه به شدت سنگین تر بشه.
- در این واسطه گری و تولید سطح پایین اطلاعات، به نظر من بلاگرها از منابع اطلاعاتی بزرگ و حرفه ای خط می گیرند؛ یکی در انتخاب موضوع، که از اهم و مهم کردن اطلاعات توسط این منابع الهام میگرند. دیگری درباره چگونگی نگرش و تحلیل اطلاعات که از سیاست و خط مش آنها تاثیر می پذیرند.

وبلاگ، بهتره از ویژگیهای خاص و متمایز خودش بهره بیشتری ببره. چرا اطلاعاتی مثل خبر جایزه صلح شیرین عبادی یا زلزله بم یا آموزش مسایل جنسی در سطح وبلاگ اینقدر محدوده؟ چرا تاثیر گذاری وبلاگهای فارسی مثل وبلاگهای آمریکایی در حادثه طوفان کاترینا یا در نگرش مردم بر خدمات و محصولات شرکتهای تجاری نباشه؟
وبلاگ میتونه خلأ اطلاعاتی موجود در رسانه هایی مثل تلویزیون، رادیو، روزنامه یا مجله که یا مالکیتشون انحصاری است و یا با محدودیت صاحب امتیازی مواجه هستند و تیغ سانسور همیشه محدود کنندشون بوده، رو تا حدودی پر کنه؛ اما اینجوری که الان پیش میره، نه.
از طرفی ارزشی شدن شدید به روز بودن و در اختیار داشتن هر چه بیشتر از سرمایه اطلاعات، ما رو درگیر این مخمصه کرده که به ذخیره داده هایی در ذهنمون بپردازیم که نمی دونیم باهشون چی کار کنیم و به چه دردمون میخوره. در حالیکه باز هم در نظریات فیلسوفانه و تئوریهای روشنفکر مأبانمون جای اطلاعات لازم خالی است.

ناخوانی جامعه-1

شما از روی لباس و سر و وضع ظاهری افراد راجع بهشون قضاوت می کنید؟

- مثلا نوروز 85 است، برای خرید لباس به بازار میرید. تمامی لباسها به رنگ قهوه ای است، تعداد کمی هم سبز. و اغلب از پارچه هایی استفاده شده که (اسمشون نمیدونم چیه) شل و لخته و آدم رو لاغر نشون میده؛ پر از منجق و پولک و چیزهای براق دیگه که انگار از یک لباس هندی کنده اند و به اینها دوختند.
حالا اگه شما سبزه باشد و رنگ قهوه ای بهتون نیاد، یا لاغرید و نمیخواهید لباسی یپوشید که لاغرتر نشونتون بده یا از لباسهایی که از اجسام براق در اونها استفاده شده خوشتون نمی یاد، یا به هر دلیل دیگه ای این مد رو دوست ندارید و یا اصلا از پوشیدن لباسی که شبیهش رو تن همه می بینید خوشتون نمیاد، بیچاره اید. من که چیز متفاوتی در بازارهای شهر برای شما نتونستم پیدا کنم.
دلیل این مساله رو در بازار نمی بینم، در آدمهایی میبینم که دست به انتخاب این مدلها میزنند. چون بازار، به خریدارانش وابسته است و نه بالعکس.
- مانتوی صورتی مد میشه، یا مانتوهای چسب و فوق العاده کوتاه. این مدلها رو تن هر کسی ممکنه ببینید در هر سن و سال و هر موقعیت اجتماعی. حتی چادری ها. (از این جهت قید "حتی" رو برای چادریها استفاده کردم که مانتویی ها، با هر ترکیب و صورت عجیب و ناهمگون و آشفته ای هم که بیرون بیان، این توجیه بر کارشون وارده که مجبورن به نحوی حجاب داشته باشن ولی جامعه که کسی رو به پوشیدن چادر مجبور نکرده. اگر این افراد اجبار دیگری دارن، چرا این محدویت لباسهای دیگه مثل مانتوی آنها را شامل نشده؟
- ممکنه مثل من فکر میکردین کفشهای نوک باریک با پاشنه های فوق العاده باریک و بلند که یک دوره مد شد، حداقل به پای یک روزنامه نگار فعال زنان نباید دیده بشه. چون یک روزنامه نگار باید بدود و یک فعال زنان دغدغه این رو داره که خودش یک مانع هر چند کوچک در مسیر رقابتش در جامعه مردانه برای خودش ایجاد نکنه. خوب اگه چنین وضعیتی رو ببینین، سعی میکنین اهمیت مساله نگاه سرمایه داری به زن و استفاده اش از زن با کمک ابزارهایی مثل بازار و مد و غیره رو از نگاه این دسته افراد جدا کنین یا طرز تفکر افراد رو از مدل لباس پوشیدنشون؟
- از بین تاکسیهایی که جلوی پاتون بوق میزنه، ماشینی رو انتخاب میکنید که راننده اش از ریش و محاسن و نوع لباس پوشیدن و تزیینات داخل تاکسی اش به نظر میاد آدم مذهبی باشه. چرا که شغلش طوری نیست که فشار خاصی برای تظاهر به مذهبی بودن بر او وارد کنه. پس پیش بینی تون اینه که از نگاه و حرفهای زننده توی ماشین این آدم راحتید، شده به اشباهتون در این زمینه پی ببرید؟
- ابهام و گنگی مساله آرایش کردن ملت از همه این موارد به نظر بیشتره. هنوز نفهمیدم آرایش هر طبقه یا قشر اجتماعی در چه حد و میزان و کیفیتی متعارف است.
- مردم بیشتر از گذشته برای پوشش و آرایششون خرج میکنند. تلاش بیشتری برای به روز بودن دارند (و از آنجاییکه سرعت تغییرات مد به نظر من شتاب زیادی گرفته، حفظ این ارزش باز هزینه مالی بیشتری رو بر اونها تحمیل میکنه.) در نتایج این تلاشها یک شکلی و یکرنگی خسته کننده و آزار دهنده ای در سطح جامعه مشاهده میشود. جالبه افراد برای اینکه ظاهری مقبول تر در جامعه داشته باشن تلاش چندانی برای درست کردن برخوردهاشون نمی کنند. فردی رو در نظر بگیرید با یک ظاهر پرخرج که اصرار زیادی داره نشون بده فرهنگ بالایی داره یا به عبارتی باکلاسه طوری که حتی ممکنه اون قدر ترکیب دقیقی در ظاهرش ایجاد کرده باشه که این قضاوت رو راجع به خودش، در شما هم به وجود بیاره. ممکنه این آدم سر یک موضوع ناچیز و بی اهمیت، اگر مرد باشه، از ماشینش پیاده شه و دست به یقه بشه با راننده روبروییش و اگر زن باشه، توی خیابون دعوا راه بندازه، یا اگر پدر یا مادر باشه، توی صورت یا سر بچه اش بزنه. و این اتفاقات در ملاء عام انجام میشه در حالیکه فحشهای رکیکی رو با عربده نثار دیگری میکنه.
- به اعتقاد من این افزایش شباهت ظاهری افراد و پیروی اکثریت از الگوهای یکسان مشکل مهمی رو ایجاد میکنه. شناخت جامعه حتی برای خود جامعه سخت میشه. و مردم برای هم براحتی قابل پیش بینی نخواهند بود. در حالیکه شما برای انتخاب و تصمیم گیریهاتون در دوستی، تحصیل، کار و ازدواج به این شناخت نیاز دارید.

تهرون که میگن شهر قشنگیه؟

سه روز به شروع امتحانات پایان ترم بیشتر نمونده، درسهای این ترم با تمام تعقیبات و دنباله هاش که تموم بشه، باید شروع کنم به خوندن برای کنکور فوق. دلم میخواد تهران قبول بشم. به قول یکی از دوستام تهران در مقایسه با مشهد_محل سکونت من_ یک شهره؛ یک شهر واقعی.

تفاوت مشهد با تهران در چیست؟
قدرت مذهب در یک شهر مذهبی مسلما بیش از شهرهای دیگر است. چرا که نهادها و مؤسسات مذهبی دولتی و غیردولتی در این شهرها بیشترند و از آنجا که با تمرکز هواخوهان مذهبی در این شهرها –به صورت همیشگی یا متناوب- مواجهیم، حمایت مردمی از فعالیتهای این مراکز بسیار بالاست. هر چه از عمر این نهادها میگذرد، به دلیل اینکه از جمله سازمانهایی هستند که تغییرات سیاسی کشور تاثیرچندانی بر آنها ندارد، از قدرت تشکیلاتی بالاتری برخوردار میشوند. یک نمونه قابل توجه و تامل در مشهد "آستان قدس رضوی" است. که نقش رو به رشدی در فعالیتهای كشاورزي، صنعتی، عمرانی و فرهنگی در سطح شهر مشهد داشته. بزرگترین کتابخانه و موزه شهر در حرم است و زیر نظر آستان قدس، دانشگاه علوم اسلامي رضوي، دانشگاه امام رضا(ع)، مؤسسه آفرينشهاي هنري ورسانه هاي صوتي وتصويري، مؤسسه چاپ وانتشارات آستان قدس رضوي و یک مجموعه بزرگ ورزشی نمومه های از مراکز آستان قدس است.
یکی از دلایل ایجاد و ادامه حیات جدی اینگونه مراکز حمایت همین نهادهای مذهبی است. ولی بهرحال برای استفاده از آنها، افراد ملزم به رعایت قوانین نهادهای مذهبی میگردند، مثل اجباری بودن پوشش چادر در کتابخانه و موزه حرم. (تازه داشتن شرایط لازم برای به عضویت پذیرفته شدن در این مراکز از رعایت قوانین پس از عضو شدن سخت تر است!)
نگاهی به مراکز تفریحی سطح شهر، نگرش و دیدگاههای برنامه ریزان شهری مشهد را به خوبی نشان میدهد و بررسی رفتارهای ساکنین و مسافرین آن و آمارگیری از جمعیت آنان در مکانهای اجتماعی گوناگون در مناسبتهای رسمی و غیر رسمی مختلف، نگرش و تمایلات مردمی را.
بر اساس اطلاعات سازمان ایرانگردی و جهانگردی خراسان، مراکز زیارتی و سیاحتی مشهد به قرار زیر است:
- حرم حضرت رضا
- قدیمیترین مدرسه های شهر (در مجاورت مسجد گوهرشاد، که جزو حرم شده)
- مسجد هفتاد و دو تن
- گنبد خشتی (مقبره یکی از سادات موسوی)
- مقبر پیر پالاندوز (واقع در ضلع شرقی حرم، مدفن یکی از عرفای شیعه)
- خواجه ربیع (مقبره یکی از سرداران زاهد صدر اسلام)
- گنبد سبز(مقبره یکی از شیوخ ذهبیه)
- خواجه اباصلت و خواجه مراد (واقع در مجاورت بهشت رضا، مقابر دو تن از یاران و معاصران حضرت رضا)
و آرامگاه نادری، آرامگاه فردوسی و کلات نادری، به اضافه پارک ملت، طرقبه، شاندیز، سد گلستان و پارک کوهسنگی.
اما راجع به چگونگی استفاده از این اماکن، که توسط نهادهای دیگر مشخص میشود یا به وسیله مردم تبدیل به عرف می شود:
- درسته در لیست بالا به عبارت زیارتی، صفت سیاحتی هم معمولا اضافه میشه، اما شما نمی تونید در شکل و هیأت یک توریست که کلاه و عینک آفتابی داره، شلوارک سبز پوشیده و صندل بدون جوراب پاشه و ناخنهاش رو لاک زده، مرتب از در و دیوار این بناها عکس بگیرید. هر کسی اینجاها میره برای زیارت میره و حضور یک توریست خیلی پذیرفته نیست، به علاوه اینکه در اماکن متعلق به حرم پوشش چادر برای خانمها نباید فراموش بشه.
-خیلی خوشحال نباشید که با یک جمع دختر و پسر یا تنها در معیت یک دوست با جنسیت مخالف خود، میتونید لااقل از تفریحگاههای مشهد لذت ببرید. چون با برخوردهای شدید نیروی انتظامی خیال خامتون کاملا از دماغتون در میاد. (شاید اینگونه برخوردهای در مقاطع زمانی خاصی در شهرهای دیگه هم وجود داشته باشه، ولی در مشهد خیلی شدیدتره. در عین حال که معمولا نگاه سرزنشگر و ملامت کننده شهروندان نیز چاشنی ماجراست.)
-یکی دو سال پیش با کاشتن چند شهید گمنام بالای کوه کوهسنگی، اسم این پارک به "جبل النور" تغییر یافت. از آن موقع، اگر صبحهای جمعه برای ورزش به اونجا برید، در حالیکه لباس کوتاه و راحتی احتمالا به تن دارید و موسیقی نشاط انگیز و هیجان آوری دارید گوش میکنید، خانمهای چادر به سر و آقایونی رو با ریش و محاسن و کت و شلوار میبینید که از کنار شما رد میشند. اینها دارند به بالای کوه میرند تا در مراسم دعای ندبه شرکت کنند، اگر هدفون رو از گوشتون دریارید، در حین فعالیتهای ورزشی شما هم از دعای ندبه میتونید فیض ببرید.
-برای بخش قابل توجهی از ساکنان مشهد، حرم امام رضا هم برای شادیهاست، هم غمها. چه سال بخواد نو بشه، چه وصلتی بخواد صورت بگیره، چه عزیزی از دست رفته باشه، چه دلی گرفته باشه، یا برای گذراندن یک بعدازظهر تعطیل.