Monday, October 30, 2006

تشابه

مثل انگشت کردن تو سوراخ بینی که فرد ممکنه بهش عادت کنه و اون رو بی‌دلیل، صرف لذتی که می‌بره و اعتیادی که نسبت بهش پیدا کرده انجام بده، به فکر کردن راجع به خودم معتاد شدم.

Wednesday, October 25, 2006

پیامبر من

"یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد."
دوستش داشتم؛
باورش داشتم؛
ایمانش رو؛
"یک نفر آمد که نور صبح مذاهب در وسط دکمه های پیرهنش بود.
از علف خشک آیه های قدیمی
پنجره می بافت."
قبولش داشتم؛
و تک تک کلماتش رو با تمام وجود، سرمیکشیدم؛
"یک نفر آمد کتابهای مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید.
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
...
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت."*

یک بار از من خواست روی میز دراز بکشم.
گفت در رو به آرومی قفل می کنه و هیچ کس نمی فهمه.
یادم نیست چه دلیلی داشت؛ اما قطعا استدلال معنوی پشت کارش خوابیده بود؛ یعنی همون چیزی که اعتماد من رو به سمت خودش جلب کرده بود؛ شاید خواهش کرده بود آفریده محبوبش روی میز دراز بکشه تا مهری بشم و بر من نماز بخونه؛ تا محبوبش رو تقدیس کنه؛ تا در من "حق" رو ببینه، همون طور که درباره خودش می گفت "انا الحق".
شاید تنها به خاموشی دستگیره در بود که اعتماد نکردم و خواسته اش رو اجابت نکردم وگرنه به او و احتیاط و همه جانبه نگری و مصلحت اندیشی اش به ویژه درباره خودم یقین داشتم.

دیروز بود که توی یه فیلم به عینه دیدم وقتی کسی روی میز خوابانیده بشه چقدر از قدرت دفاع و تسلط بر بدنش کاسته میشه و چقدر ...

*قسمتهایی از شعر سهراب

Monday, October 23, 2006

روم کم شد!

درست همون موقعی که فکر می کنی توصیه های بابات خنده داره و مامانت بیخود نگران توست، و درست همون موقع که فکر می کنی احمق نیستی؛ می فهمی که هم مامان بابات حق داشتند و هم تو خیلی احمقی.
آخه آدمی که هنوز تا حدی تازه کاره، پنج بعدازظهر روز آخر ماه رمضون، تقاطع رضا و بلوار بعثت رو وقتی چراغ راهنما زرد شده با دوچرخه رد میشه؟
معلومه دیگه چی شد؛ تصادف کردم. الان هم تایپ کردن با کمی درد همراهه و این و اون ور دستم قلمبه های کوچیک و بزرگ دراومده. شانس آوردم مشکل جدی برام پیش نیومد. بماند که دوچرخه ام خیلی خراب شد و الان جرأت ندارم تو خونه درباره بردن دوچرخه به تعمیرگاه حرفی بزنم که بفهمم عمق فاجعه چقدر بوده!
لاستیک جلوش مثل تو کارتونها بیضی شده!

Tuesday, October 17, 2006

ساده! تو اهل کدام دیاری؟!

- سرم درد می کنه! هیچی نمی فهمم! فقط دارم فکر می کنم این پنج سال چیکار کردم؟ پنج سال تمام! یا نه؛ ناراحتی و احساس پشیمونی برمیگرده به سال دوم دبیرستان. وقتی که یکی از بچه های جمع دوستانمون توی کلاس، از اولین تجربه اش از ارتباط نزدیک با دوست پسرش تو خلوت می گفت، که روز پیش اتفاق افتاده بود و او هنوز موضعگیری مشخصی نداشت. نمی دونست کار بدی کرده یا نه. فکر کنم با مطرح کردنش پیش ما می خواست در شکل گیری یه احساس مناسب نسبت به اون ماجرا کمکش کنیم.
کار خاصی نکرده بودند. اینطوری که خودش تعریف می کرد پسرک در حالیکه او رو به دیوار تکیه داده بوده و می بوسیدش، دستش رو به زیر پیرهنش برده بود. همین! همین!
با شنیدن این ماجرا من چی کار کردم؟ من و یکی دیگه از بچه ها رابطمون رو با اون قطع کردیم. راستش اون موقع فکر می کردم با یک فاحشه فرقی نداره.
- اما من چرا یاد این مساله افتادم؟ می خواستم این واقعه رو پیوست بدم به ماجرای بیرون کردن یکی از بچه های سازمان دانشجویان مهندسی از دفتر. و در ماجرای نهایی بگم از ماست که بر ماست. اما نه! اون بار اشتباه نکردم. حقش بود. وقتی همون رو دور زده بود و رفته بود پیش بالاییها خودش رو لوس کرده بود و پشت ما بد گفته بود و فاتحه ما به خصوص من رو با کارشناسیهای قشنگش خونده بود و کاری که قرار بود با هم انجامش بدیم قصد کرده بود که تنهایی با چابلوسی به پایان برسونش، چی کار باید می کردم؟
- حالا این بار من طرد شدم؛ من رانده شدم. بعد از پنج سال عمر گذاشتن، از زندگی عقب موندن، حرص خوردن، عصبانی شدن، گریه کردن، دوندگی و همه چیزهای دیگه.
تو سازمان دانشجویان یکدونه ذره، به حساب نمیام.
بعد این همه مدت خودی، نیستم.
به نظرات و پیشنهاداتت اعتماد که نمی کنن هیچ؛ وقتی در زمینه ای که یک سرش به تو بر می گرده، تصمیمی می گیری، اهمیتی نمی دهند هیچ؛ جلوت ظاهر سازی هم می کنند و باهت روراست نیستند. و نمیگن بهت شک دارن. یاغیگر می دونن تو رو و اهل باند و باند بازی.
ساده بودم.
هنوز هم ساده ام...

Thursday, October 12, 2006

خیال کردیم خیلی باحالیم

خیال کردیم اگه بین درس و کار و فعالیت دانشجویی، فعالیت دانشجویی رو انتخاب کنیم؛ بین مادیات و معنویات معتیر اجتماعی و درد و دغدغه مندی، آخری رو انتخاب کنیم، خیلی باحالیم.
می دونستیم دنیا رو کن و فیکون نمی کنیم، اما خیال کردیم به یه جاهایی می رسونیمش.
خیال کردیم رشد می کنیم. خیال کردیم چیزهای ارزشمندی یاد می گیریم که در فضاها و شرایط دیگه بدست آوردنشون ممکن نیست.
اما تنها یاد گرفتیم صبوری کنیم و در برابر امکاناتی که هی کمتر میشه، فضاهایی که تنگتر میشه و وضعیتی که رو به سستی و رخوت میاره فقط انطاف پذیر باشیم.
کم کم نیازهای جدیدی سربلند کرد. علاقه به دختران زیر پوستمون دوید. اما با جیب خالی نه به ازدواج میشد فکر کرد نه به دوستی.
اختلافات با خانواده هم بالا گرفت. اما فقط غرورمون جریحه دار شد. چه آزادگی به دست آوردیم وقتی حتی نتونستیم از لحاظ مالی به بابامون وابسته نباشیم!
نه معدل قابل قبولی از دانشگاه داشتیم نه آنچه از فعالیت دانشجویی اندوخته بودیم به عنوان سابقه می تونستیم رو کنیم. خیال کردیم در آینده به این سوابق افتخار می کنیم اما ترجیح دادیم همه رو پنهان کنیم، همه چی رو تکذیب کنیم. تجربه کاری دیگه ای هم که نداشتیم...

خیال کردیم اگربا کسی که در زندگی به ارتقای سطح فرهنگش پرداخته ازدواج کنیم خیلی باحالیم. حتی اگر ثروتی از پیش نداشته باشه و کار پردرآمدی در حال حاضر. یا اینکه اصلا زیبا نباشه، و از بدن دوست داشتنی برخوردار نباشه.
خیال کردیم خونه اجاره ای، بی ماشینی، زندگی با صرفه جویی کاری نداره. خیال کردیم مقایسه کردن با خواهر و برادر یا دوستانی که موقعیتی هم تراز ما یا پایین تر از ما داشتند اما الان از سطح زندگی بالاتر و میزان رفاه بیشتری برخوردارند، از شان ما به دوره. خیال کردیم با نقصها و زشتیهای همسرمون کنار میایم. خیال کردیم لذت جنسی به ویژگیهای زمینی کاری نداره.

خیال کردیم مشکلات ما از مسایل مهمتر و عمیقتری باید ناشی بشه...
خیال کردیم دیگران قدردان فداکاریهای ما در انتخابهامون هستند...

Friday, October 06, 2006

کی؟؟؟

دلم یکی رو می خواد بزرگتر از همه آدمهایی که می شناسم. اما به بزرگی خدا هم نباشه. چون درسته می خوام آدم نیازمندی نباشه اما نیاز رو لمس کرده باشه. می خوام درد انسانی رو تجربه کرده باشه نه اینکه از روی علم و قدرتش به اون آگاهی و اشراف داشته باشه. یه چیزی کوچیکتر؛ عینی؛ زمینی. یه آدمی شاید مثل قهرمان کتاب "همه می میرند" سیمون دووبوار که هزار سال شاید بیشتر بود که زنده بود.
یه آدمی که اگه خیلی پیشش غر بزنم، اگه خیلی به خودم فحش بدم یا اگه من رو بارها و بارها ببینه با اضطرابم، تردیدم، عدم اعتماد به نفسم، نگران این نباشم که از چشمش بیفتم.
یه کسی که حوصله داشته باشه، وقت داشته باشه، من رو دوست داشته باشه. همش من رو تایید کنه، من رو بهترین در نوع خودم بدونه، برای همه کم کاریهام بهم حق بده. شاید تجسم حب ذاتم در لباس یه انسانی به جز خودم.
شاید یه سرخ پوست خیلی بزرگ که فقط من بتونم ببینمش و همه جا با من باشه و حضورش به من قدرت و اعتماد به نفس بده. درست مثل یه کارتون زمان بچگیمون که هدیه عموی یه پسر بچه به اون چنین موجودی بود. کجا رفت رویاهای کودکی...
"رند پارسا" یه بار از یه کوه نوشته بود که اگه پشت سر آدم باشه چه خوبه. بهش گفتم همینها رو می نویسی که فداکاران سینه چاک رو قطار می کنی برای خودت. نه؛ نه هیچ کدوم از این شوالیه های شجاع...