Friday, September 15, 2006

به م.ب

این نوشته رو برای تو می نویسم عزیز که تازه پارسال وارد دانشگاه شدی، به گمانم قبل از ورود به دانشگاه ارتباط چندانی با پسرها نداشتی، از طبقه متوسطی و از شهری اندازه مشهد یا کوچکتر از اون. مثل اغلب دخترهای ایرانی بزرگ شدی و مثل اونها از تجربه هایی که میتونه آگاهی اجتماعی کافی به فرد بده، بی نصیب بودی و حالا تنها، بی مهابا، باشتاب و بدون مهارت و اطلاعاتی که بتونه پشتوانه تو قرار بگیره، وارد بازی شدی.
بدون اینکه احتیاط کنی، با سادگی و صداقتی که هنوز باکره است و از واقعیتهای کثیف و تلخ جامعه آبستن نشده می خوای با همه ارتباط برقرار کنی. در حالیکه قواعد و قراردادهای اجتماعی رو در جایی که دست و پاگیر و بی معنی به نظرت میرسه کنار می گذاری. و حالا دیگه فقط توی دانشگاه بازی نمی کنی و شیطنت و کنجکاوی، تو رو به فضاهای کاری هم کشونده. و همین جاست که من رو نگران کرده.
بالاخره توی دانشگاه اکثر همبازیهای تو هم سن و سال خودت هستن و هنوز خیلی کوچیکن برای اینکه آگاهانه و با طرح و تصمیم قبلی مسبب وارد شدن آسیب جدی به تو بشن. منظورم آسیب هایی است که معمولا ذاتش چندان وخیم و بحرانی نیست بلکه هزینه ای که ناچار میشی بابتش به جامعه بپردازی، جدی است و گاهی غیر قابل پرداخت. یعنی هر چی هم تلاش کنی، مقروض و بدهکار خواهی بود. و همیشه گناهکار. حالا که میدان بازی پیچیده تر و خطرناکتری رو انتخاب کردی، من نگران توام.
البته این نگرانی نمی تونه کمکی به تو بکنه...
تو به اطلاعات احتیاج داری. هر دختر دیگری هم به جد به چنین اطلاعاتی نیاز داره. مهم نیست که برای کسبشون زمان، حوصله و علاقه داری یا نداری؛ باید براشون وقت بذاری. همون طور که برای آگاهی به روشهای جلوگیری از بارداری یا ارتباط سالم و بی خطر جنسی باید وقت بذاری، در زمینه ارتباطات و مراودات اجتماعی هم لازمه دانشت رو تقویت کنی. چون هزینه بیشتر رو همین دخترک میده و نه طرف مقابلش.
تنها بازی نکن. ممکنه پشیمون بشی یا اینکه شرایط سخت و پراسترسی رو سپری کنی که با همفکری و همراهی یکی دو تا دوست هم جنس خودت می تونستی راحت تر پشت سر بگذاری. یه بار همین جا نوشتم عاشق شدن آدم رو از جنگ سگی زندگی عقب میندازه. انگشت تو چشم هنجارها و قواعد و ارزشهای جامعه کردن هم می تونه تو رو به همین بلا دچار کنه.

اگر دلت می خوای بازی کنی، قبلش ببین چی کار میکنی؛ چی میدی و چی به دست میاری.
من هم هیجان رو دوست دارم، خطر کردن رو و اینکه اون جور که دلم میخواد رفتار کنم، اما گاهی ممکنه ببینی ارزشش رو نداشت.

هدیه تولد

دیروز به تولد سه سالگی یه کودک عزیز دعوت شده بودم.
با اینکه خودش و شرکت توی جشن تولدش رو خیلی دوست داشتم، ماتم گرفته بودم که براش چه هدیه ای بخرم.
میشه یه اسباب بازی خرید.
اما چی می تونستم بگیرم که بین خیل اسباب بازیهای عالی و گرونقیمتی که داره به چشمش بیاد؟
چیزی که بتونه خوشحالش کنه و با دیدنش، اون رو پرت نکنه یه گوشه یا مامانش نده به بچه همسایه؟
درسته باباش از مهمونها با اصرار خواسته بود هدایای کوچیک و ساده ای بخرند و هدف رو فقط دور هم بودن و یه سری تعارفات همیشگی مطرح کرده بود، اما نمیشد که.
یه اسباب بازی کوچولو با مارک "لگو" خریدم.
نهایتش اتفاقی که پیش بینی میکردم می افتاد دیگه.
موقع باز کردن هدایا شد.
دلم نمی خواست اونجا حضور می داشتم.
نوبت هدیه بابا و مامانش رسید.
یه جفت دمپایی پلاستیکی زرد رنگ.
همین هدیه بیشتر از تمام هدایا مورد استقبال اون کودک قرار گرفت...

Tuesday, September 12, 2006

کدوم بهتره؟

- وقتی به هنر خاصی به ویژه موسیقی یا ورزش خاصی به خصوص تیمی زیر نظر یه استاد یا مربی نپرداخته باشی، یا طی دوران تحصیل شاگرد مثبتی که سر کلاس حواسش به درسه ، همون جا از معلم درسها رو یاد میگره و در کلاس حضور فعالی داره نبوده باشی، احتمالا گواهینامه رانندگی گرفتن برات سخت میشه.
چون برای اولین بار میشه که تحت کنترلی. زیر فشار قرار میگیری که دقت و تمرکز کامل داشته باشی، که حواس و اعضای بدنت رو هماهنگ با هم بکار بگیری. اولین بار میشه که کوچکترین حرکت تو مهم میشه. جزیی ترین کنش یا واکنشت. و دیگه خودت تنها نیستی که به خودت حق بدی گاهی کند باشی یا اشتباه کنی...
تجربه خوبیه! احساس میکنی برای دیگری مهمی. انگار براش عزیزی. اگر هنرمندی حرکات انگشتانت، اگر ورزشکاری ضربان قلب و تنفست و اگر تمرین رانندگی میکنی حرکت دقیق پای تو بر کلاج مهم میشه. در همه اینها آرامش تو مهم میشه، اینکه فکر ناراحت کننده ای آزارت نده وعصبیت نکنه. تجربه خوبیه که کسی قدم به قدم با تو همراهی کنه و بگه چی کار کنی، در شرایطی که به کاستیها و تواناییهای تو اشراف داره، می دونه کجا اشتباه میکنی، چرا اشتباه میکنی و چطور باید اشتباهت رو رفع کنی. تو تنها به حال فکر میکنی چون کس دیگه ای هست که حواسش به فردای تو باشه. یکی دیگه هست که برای تو برنامه بریزه، پس خیالت راحت!
- نمی دونستم یه دوچرخه سوار می تونه اینقدر تنها باشه. خوب؛ یه اضطرابی همراه آدمه، شرم از اینکه جلوی دیگران بخوری زمین و ترس از ماشینی که از روبرو به سمت تو میاد یا ماشینی که صداش، نزدیک شدنش رو از پشت سر به تو خبر میده. و تو بی پناهی...
تمرین رانندگی از دوچرخه سواری به مراتب مشکل تر است (دوچرخه فقط چند دنده ساده داره که تعویضشون مثل خاله بازی میمونه)، اما در تمرین رانندگی که با سرعت کم میری، صرفا توانایی این رو داری که به ماشینت صدمه بزنی و هر چه تلاشی کنی، آسیب قابل توجهی متوجه خودت نخواهد بود. در حالیکه روی دوچرخه تنهایی و حتی محفظه بسته ای مثل اتاقک ماشین نیست که تو رو کامل از فضای بیرون جدا کنه و لااقل آرامش تنها بودن رو بهت بده. با تنهایی مواجهی که به راحتی میتونه مورد تعرض دیگران قرار بگیره!

Friday, September 08, 2006

اعظم خانم؛ شبیه واقعیت

سریال "نرگس" اون قدر مشکل و ضعفهای عیان داره که صحبت راجع بهشون بحث بر سر بدیهیات خواهد بود. برای همین می خواستم در نقدش تنها به یک نکته جالب اشاره کنم؛ شخصیت "اعظم خانم". زنی ساده، مطیع، با اراده ضعیف و نوسان شدید احساسات. که وقتی به خاطر غلیان روحی گاه به گاهش مستأصل میشه و تهدید به انجام عملیات انتحاری میکنه، اعضای خانواده اش و بیننده ها می دونن زمان زیادی نخواهد گذشت که عشق و علاقش بر عصبانیتش غلبه کنه، طاقتش تموم بشه، از مواضعش عقب بشینه و تصمیماتش رو لااقل تا یه مدتی به تعویق بندازه.
شخصیت منفعلی که بین ماجراهایی که دیگران از جمله شوهر و پسرش به وجود میارن بیهوده دست و پا میزنه که بنیان خانه ای را که از پای بست ویران است حفظ کنه که فرو نریزه. آخرش هم هیچ کار نمی تونه بکنه مگر تاثیرات کوچک و ترمیمهای موقتی که به قیمت از جان گذشتگی می تونه فراهم بیاره.
تحت تاثیر دیگران به ویژه شوکت یا بهروز، تصمیم می گیره، پشیمون میشه، تغییر جهت میده و خودش بر سر تصمیم خودش نمی ایسته، نمی تونه دلیل بیاره و از خودش و عملکردش دفاع کنه و راحت میشه قانع و به قولی خرش کرد.
خوشحالم که تا اینجای سریال طلاق نگرفته و امیدوارم که تا آخرش هم این کار رو نکنه. البته سریال ایرانی است و اصلا چنین اتفاقی نخواهد افتاد. شوکت، یا باید سر به راه بشه یا بمیره یا به هر طریق خواسته و ناخواسته دیگری از زندگی وی بره؛ ولی بهرحال اعظم خانم باید بمونه و صبوری کنه و منتظر باشه که کارگردان یا در عالم واقع خدا یه کدوم از این کارها رو بکنه.
این جور زنها هیچ وقت طلاق نمی گیرن؛ به خاطر حفظ آبروی خود و خانوادشون و به خاطر ممانعت از پاشیدگی خانواده. اونها تنها می تونن با محروم کردن همسرانشون از ارتباط جنسی باهشون –که در این فیلم از ابتدا شاهدش بودیم- و بی توجی به اونها، مقابل به مثل کنند و سرشون رو با نوه ها و زندگی بچه هاشون گرم کنند یا هر چه بیشتر برای انجام فرایض دینی وقت بگذارن که مشکلاتشون کمی قابل تحمل بشه.
اگر هم تصمیم به طلاق بگیرن همه مثل اعظم خانم نمی تونن مطمئن باشن که مشکل مادی نخواهن داشت. اما مشکل جدی تر اینه که آنقدر زندگیشون رو وقف خانوادشون کردن و آنقدر از جامعه فاصله گرفتن که دیگه توانایی و جرات اینکه نقشهایی که در بازی اجتماعی سالها به شوهرانشون واگذار کرده بودن دوباره به عهده بگیرن، ندارن. مدتهاست تجربه و دانش اجتماعیشون به روز نشده و مدتهاست فراموش کردن که به خاطر چیزهای دیگری به جز اعضای خانوادشون مثل خودشون، می تونن زندگی کنن.
مهرانه مهین ترابی اون قدر این نقش رو طبیعی بازی میکنه و مثل ثریا قاسمی اغراق در کارش نداره که باورش می کنم و دلم میگیره...

Thursday, September 07, 2006

ای ول خودم!

میدوم؛ صبحها، چون برای شب دویدن یک پایه مذکر میخواد که دستم ازش کوتاه است. از صدقه سر احمدی نژاد برای فرار از آفتاب باید 4 صبح از خواب بیدار بشم که اوایل خیلی برام سخت بود. همپا هم ندارم و تنها میدوم. غریبه مونثی اونجا پیدا نکردم که پابه پای من بتونه بدوه. رقابت با غریبه های نامحرم هم ممکن نیست چون در ساعتی که من میدوم مسیر از مرحمت شهرداری به اجبار زنانه میشه و از حضور اونها پاک.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشم میگم امروز نرم، ولی اگه بخوام حالی به خودم بدم و نرم که هر روز همین بساطه. از طرفی اگه نرم روز بعدش دویدن سخت میشه. پس پا میشم. وقتی میخوام شروع به دویدن کنم، میگم امروز ندوم فقط راه برم. اما به خودم نهیب میزنم از خواب نازت زدی که بیای مثل پیرزنها پیاده روی کنی که چی بشه؟ چه فایده ای داره؟ پس شروع میکنم. دور اول و دوم میگم کو تا آخرش؟ امروز کمتر بدوم. به خودم میگم حالا 10 دورش که چیزی نیست برم بعد درباره بقیه اش تصمیم میگیرم. اما میدونم که دارم خودم رو گول میزنم.
دور پنجم که میرسه یا گرممه، یا سردمه یا دلم درد میکنه یا گشنمه یا خوابم میاد یا نفس کم میارم یا یه جوریم که خوددم هم نمیدونم اصلا چی هست. دیگه سر خودم رو گرم میکنم تا 10، 11 دور بشه، از اون به بعد هم دیگه چیزی نمونده تا 16 دور کامل. زشته؛ نباید از روز قبلم کم بیارم. یا از اول نمی دویدم یا دیگه کم نیارم.
آخیش!!! بالاخره تموم میشه. اما می بینم خسته نیستم، کاش یک کم بیشتر می دویدم...
هر روز همین بهانه ها تکرار میشه. اما هر روز همین بهانه ها باعث میشه کاری رو که میخوام، به انجام برسونم.

Sunday, September 03, 2006

یا عاشق بشین یا زندگی کنین

به گمانم
عاشق شدن کار هر کسی نیست. هر کسی توانایی اش رو نداره. نمی دونم یه قابلیت ذاتی است یا بعد از رسیدن به یه حدی از رشد اجتماعی فرد امکانش رو بدست میاره؟ فقط می دونم همه نمی تونن عاشق بشن. خود عشق هم نمی تونه کسی رو به اندازه ای که عاشق بشه نرم کنه، خم کنه.
به گمانم
رابطه دوستانه و رابطه دوست پسر-دختری و ازدواج با رابطه عاشقانه فرق دارن و نباید آنها رو با هم اشتباه کرد. احساسات ما در هر کدام از آنها با دیگری متفاوت است و این روابط رو هم نمی شه براحتی به هم تبدیل کرد.
به گمانم
هیچ وقت، "عاشق نشوید اگر توانید". عشق فرد رو از زندگی عقب میندازه. پیر میکنه پیر. در حالیکه چیزی برای شما باقی نمیگذاره که در زندگی دستتون رو بگیره.
وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی، خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون میرسی، خودتو نگه دار

کاش یکی حرفم رو باور کنه...
چی شد که یاد عاشقی افتادم؟؟؟

قدم اول: مشق تنهایی

- مثل کودکی که وقتی می خواد از نظر غریبه ها پنهان بمونه، دستش رو جلوی چشمهاش می گیره و پلکها رو بر روی چشمها فشار میده؛ به گمان اینکه اگر اون کسی رو نبینه دیگری هم او رو نمی توه ببینه، من هم فکر می کنم کسی وبلاگ من رو نمی بینه و من تنها برای خودم می نویسم. این طوری شاید راحت تر باشم و راحت تر بنویسم...
- به یکی از دوستانم که مثل خودم کنکوریه، پیشنهاد دادم به همراه چند تن دیگه یه وبلاگ گروهی داشته باشیم و در آن از پشت کنکور بنویسیم. از خستگی، ناامیدی، بی حوصلگی و یا اضطراب پشت کنکور. و به هم از طریق یادداشتهامون امید بدیم، انگیزه و انرژی.
این دوست هنوز جواب من رو نداده. تصمیم گرفتم از وبلاگ خودم شروع کنم. و همین جا از پشت کنکور بنویسم. بی خیال اینکه کسی ممکنه یادداشتهام رو بخونه.
اما اگه کسی بخونه چه اشکالی داره؟ شاید کسی اگه حال خراب من رو ببینه، بتونه با کامنتش باعث بهبود روحیه ام بشه. یا یادداشتی از من به درد یه کنکوریه دیگه بخوره.
- چه فرقی میکنه؟ بنویس بی توجه به خوندن یا نخوندن دیگران.
چرا اینقدر دیگران برای ما مهم باشن؟ و اینقدر به قضاوتهای اونها وابسته باشیم و به دنبال تاییدیه گرفتن از اونها درباره خودمون باشیم؟
گاه فکر می کنم تا حدی در لباس پوشیدن و برخوردهای اجتماعیم به خودم آزادی میدم. اما می بینم که چطور ویژگیهای غالب جمعی که در آن قرار گرفتم، بر احساس من نسبت به عملکرد و رفتارهام تاثیر دارن. در جمع آدمهای ژیگول و اهل مد و کسانی که روابط خیلی راحتی دارن، من دختر دبیرستانی، سنگین رنگین و بچه مثبت به حساب میام و در جمع ساده پوشان، تیره پوشان، وابستگان حکومت و مذهبیون، جلف و سبک و عجیب و چه بسا زننده جلوه می کنم. نمی دونم این جماعت به من چطور نگاه می کنه، مهمه اینه که گمان من از نتیجگیری اونها این طور است و از هر دو پیش بینی کمی معذب میشم...
- اصلا اولین مشق کنکورم، مشق تنهایی است. و کمرنگ کردن نقش و تاثیر تاثر دیگران بر زندگی و احوال خود.
مشق اینکه در سن و سال من دیگران کجا بودن (و هستن) و چه می کردن (و می کنن) -در چه مقطع تحصیلی درس میخوندن، چه قدر درآمد داشتند، ازدواج کرده بودن یا نه، رانندگی میکردن یا نه، آرایش می کردن یا نه، چقدر زبان بلد بودند یا تواناییشون در نوشتن تا چه حد بالا بوده- برام مهم نباشه! می تونم بگم به من چه؟ می تونم مرتب خودم رو با بقیه مقایسه نکنم؟ می تونم از اینکه گاه به گاه خودم رو عقبتر از دیگران احساس کنم، عذاب نکشم؟ میتونم به اینکه اگه امسال کنکور قبول نشم چه خیته، زشته، فکر نکنم؟
- همون طور که دوری جستن از جمع ویژگی بعضی از انسانهاست، بعضی دیگر هم از تنهایی خویش می گریزند، نه فقط برای تاییدیه گرفتن در سراغ جمع میرن که شادی و آرامش و احساس امنیت را هم در جمع می جویند. یا اونچه که در زندگی به دنبالش هستند، به گمانشون در جمع میابند.
کسانی که وابستگی زیادی به حضور دیگر انسانها برای تامین لذت و آرامششون ندارن، احتمالا خودشون رو بیشتر دوست دارن، قبول دارن و اتکا به نفسشون بیشتره.
از تمرین تنهایی می نویسم.