روزها (2)
"روزها" بیشتر از اون که کتاب جالب و گیرایی باشه، کتاب کاملی است. در جلد اول که زندگی ندوشن هنوز در روستا میگذرد، تمام آنچه که باید از روستا بگه، گفته. درباره تمام مراسم توضیح داده و از هیچ ریز و درشتی فروگذار نکرده. با وجود اینکه نثر بسیار ساده وروانی داره، کتاب به اندازه ای که باید جذاب نسیت. چون بیشتر به گزارش نویسی شباهت داره تا فرم دیگری از نوشتار. احساس میکنی داری درس میخونی. هر چه هم درس ساده و جالبی باشه، اما ذاتش درسه. ؛ نه تفریح، نه سرگرمی. بخشهای تلخی از کتاب که خیلی به چشمم اومد رو در پایین آرودم. قسمتهای خوش هم زیاد داشت که البته بعضیهاش به نظرم حرف ندوشن بود که خودش اهل اونجا بوده و نسبت به اونجا تعلق خاطر و غرور داره:
- مردم از همان آبی که در جوی میگذشت مینوشیدند. این آب سراپا آلودگی بود؛ نه تنها باطنش بلکه ظارهش نیز؛ زیرا از آغاز تا انتهای ده زنها بر سرآن مینشستند و لباس و کهنه بچه و کهنه حیض، و خلاصه هر چه داشتند میشستند و باد که میوزید پهن ها و آلودگیهای کوچه را در آن میریخت.
- ده در یک دره محقر، در دامنه کوهک کک مکی توسری خورده ای قرار داشت. رودخانه خشک باریکی در کنارش بود که هر وقت بارانی تند میآمد، چند ساعتی در سال سیل مختصری در آن راه میانداخت، و بعد از ساعتی از نو خشک میشد. گرداگرد آن را بیابان گرفته بود که قسمتی از آان کویری و بایر بود و جنبنده ای در آن امکان زیست نداشت.
- میوه در زندگی مردم عادی به هیچ وجه مفهوم نداشت. خانواده هایی بودند که می آمدند . عمر طبیعی میکردند و می مردند، بی انکه به میوه ای لب زده باشند. زیرا کم ابی کبوده اجازه نمیداد که باغ میوه دار فراوان ایجاد شود، و خرید آن از بیرون هم پول میخواست که در قدرت این گروه از مردم نبود.
- حمام همان حمام عمومی ده بود که صبح خیلی زود به مردها اختصاص داشت تا دو ساعتی از روز برآمده، و آنگاه به دست زنان سپرده میشد که تا غروب آن را در اختیار داشتند. کسانی که میبایست غسل جنابت بکنند، با عجله می آمدند که خود را پاک کرده به نماز صبح برسند. این عده خیلی سریع غسل میکردند و خارج میشدند. گاهی نماز را از بیم آنکه فوت نشود، سر بینه میخواندند. بدین صورت مردم حساب جماع کنندگان شب گذشته را داشتند. بعضی معروف میشدند به خروس مسلکی، زیرا هر روز یا هر چند روز در هفته در حمام حاضر بودند.بعضی برعکس بیش از ماهی یک بار پیدایشان نمیشد، و انها نیز از جهت بیکارگی انگشت نما میگشتند. این نیز درباره بعضی متظاهران گفته میشد که بیجهت و مزورانه به حمام می آیند تا چنین وانمود کنند که "کثیرالعمل" هستند. حمام کوچکی در کنار حمام بزرگ بود که مخصوص غسل زنها بود، پیش ازآنکه نمازشان فوت شود. صبح خیلی زود که از آن کنار میگذشتید، آنها را میدید که خود را لای چادر پیچیده، و شرم زده و خجول مانند اشباح خود را توی حمام میاندازند و چند دقیقه بعد از آن بیرون میدویدند، چنانکه گویی گناهی مرتکب شدند و نمیخواهند کسی آنها را شناسایی کند.
- سلف فروشی (رعیت محتاج محصول خود را پیشاپیش به قیمت ارزانتر میفروخت)، نسیه کاری، نزول خواری، قرض با ربح، هم اینها رواج داشت که رعیت را به خاک سیاه می کشانید.کسانی که در زندگی عقب میافتادند، دیگر تا آخر عمر عقب بودند.
- یک زارع خوشبخت کسی بود که علاوه بر مقداری جو که خوراک خانواده بود، مقداری شلغم و هویج(زردک) و چغندر و یونجه هم داشته باشد. همه رعیتها صبحها با شلغم ناشتا میکردند. خانواده هایی بودند که تمام زمستان، سه نوبت در روز شلغم میخورند، زیرا چیز دیگری برای سد جوع خود نداشتند. تنها تجمل و تفریح عامه مردم که آنها را "رعیتها" میخواندند، چای بود، برای رفع خستگی و ایجاد تنوع.
- دین از محتوای بنیادیش خالی شده بود و تنها به ادای حداقل وظیفه در واجبات عادی قناعت میگشت. و این خاص کبوده نبود. داراها حداقل فرایضی که نمیبایست در اجرای انها از کیسه مایه گذاشت ، به جا آورده میشد. قسم دروغ رایج بود. برگ زدن، تقلب و تدلیس جزو نمک کار و زندگی به حساب می آمد. کسی که با این شگردها آشنا نبود بیعرضه و پپه شناخته میشد و سر و سرپیدا کردن با زنان شوهردار که انها را در میان طبقه فقیر و رعیتها میجستند، امر نارایجی نبود. هر جوان و ارباب زاده با افتخار و خودستایی از "شکارهایی" که کرده بود یاد میکرد.
مردم عادی هم به نوعی دیگر، فساد ناشی از فقر دامنگیرشان بود. چوپان از گوسفند ارباب میدزدید، و کارگر از کار و زن از شوهر. و همه اینها مردم ایمانداری بودند که فرایض میگذاردند ، ندز و نیاز میکردند و آرزویشان این بود که به اماکن متبرکه مشرف شوند.
- کسانی که در کبوده با خیال راحت زندگی میکردند بیش از چند خانوار نبودند. خانوارهای دیگر بر
زندگی مماس بودند، یعنی اگر خشکسالی پیش نمی آمد، میتوانستند گلیم خود را از آب بکشند.
اکثریت مردم که تحت عنوان "رعیت " یا "چوپان" قرارا میگرفتند، در واقع خود را نیمه انسان حساب مینمودند. معتقد بودند که خارج از زندگی روزمره و تخصص مختصر دهقانی یا شبانی خود، از هیچ یک از مسایل بشری سردر نمی آورند، و این "اربابها" هستند که این موهبت خدادای را یافته اند که همه چیز بدانند. نه تنها معتقد بودند که اینان در این جهان در درجه بالاتر و ممتاز قرار گرفتند، بلکه دنیای دیگرشان را نیز از خود بهتر میپنداشتند، زیرا امکان انفاق، رفتن به زیارت، مجلس روضه به پاکردن، و خلاصه هر نوع کسب ثواب به ایشان داده شده بود.
معاش این عده با تقلای فوق العاده سر و تهش بهم میرسید. در واقع به مویی بند بود که هر لحظه ممکن بود گسیخته شود. گرچه پیوسته در مرارت بودند و شب و روز آرام نداشتند، با این حال این مرارتها لنگ لنگان، کند و بی بازده بود.
تمام اینها هم برام جدید نبود. به جز شنیده ها و تجربه ها، منابع دیگری وجود داشتند که کم و بیش اطلاعاتی دراختیارم بذارن؛ مثل "کلیدر" و "حاجی بابا اصفهانی" یا کتابهای دیگر. اما انگار نمیخوام باورشون کنم و هر از گاهی از خاطر میبرم که واقعیت چه بوده و چه هست و به ایده الهای ذهنیم پناه میبرم. ایده الهایی که نمیدانم از کجا آمده؟
- مردم از همان آبی که در جوی میگذشت مینوشیدند. این آب سراپا آلودگی بود؛ نه تنها باطنش بلکه ظارهش نیز؛ زیرا از آغاز تا انتهای ده زنها بر سرآن مینشستند و لباس و کهنه بچه و کهنه حیض، و خلاصه هر چه داشتند میشستند و باد که میوزید پهن ها و آلودگیهای کوچه را در آن میریخت.
- ده در یک دره محقر، در دامنه کوهک کک مکی توسری خورده ای قرار داشت. رودخانه خشک باریکی در کنارش بود که هر وقت بارانی تند میآمد، چند ساعتی در سال سیل مختصری در آن راه میانداخت، و بعد از ساعتی از نو خشک میشد. گرداگرد آن را بیابان گرفته بود که قسمتی از آان کویری و بایر بود و جنبنده ای در آن امکان زیست نداشت.
- میوه در زندگی مردم عادی به هیچ وجه مفهوم نداشت. خانواده هایی بودند که می آمدند . عمر طبیعی میکردند و می مردند، بی انکه به میوه ای لب زده باشند. زیرا کم ابی کبوده اجازه نمیداد که باغ میوه دار فراوان ایجاد شود، و خرید آن از بیرون هم پول میخواست که در قدرت این گروه از مردم نبود.
- حمام همان حمام عمومی ده بود که صبح خیلی زود به مردها اختصاص داشت تا دو ساعتی از روز برآمده، و آنگاه به دست زنان سپرده میشد که تا غروب آن را در اختیار داشتند. کسانی که میبایست غسل جنابت بکنند، با عجله می آمدند که خود را پاک کرده به نماز صبح برسند. این عده خیلی سریع غسل میکردند و خارج میشدند. گاهی نماز را از بیم آنکه فوت نشود، سر بینه میخواندند. بدین صورت مردم حساب جماع کنندگان شب گذشته را داشتند. بعضی معروف میشدند به خروس مسلکی، زیرا هر روز یا هر چند روز در هفته در حمام حاضر بودند.بعضی برعکس بیش از ماهی یک بار پیدایشان نمیشد، و انها نیز از جهت بیکارگی انگشت نما میگشتند. این نیز درباره بعضی متظاهران گفته میشد که بیجهت و مزورانه به حمام می آیند تا چنین وانمود کنند که "کثیرالعمل" هستند. حمام کوچکی در کنار حمام بزرگ بود که مخصوص غسل زنها بود، پیش ازآنکه نمازشان فوت شود. صبح خیلی زود که از آن کنار میگذشتید، آنها را میدید که خود را لای چادر پیچیده، و شرم زده و خجول مانند اشباح خود را توی حمام میاندازند و چند دقیقه بعد از آن بیرون میدویدند، چنانکه گویی گناهی مرتکب شدند و نمیخواهند کسی آنها را شناسایی کند.
- سلف فروشی (رعیت محتاج محصول خود را پیشاپیش به قیمت ارزانتر میفروخت)، نسیه کاری، نزول خواری، قرض با ربح، هم اینها رواج داشت که رعیت را به خاک سیاه می کشانید.کسانی که در زندگی عقب میافتادند، دیگر تا آخر عمر عقب بودند.
- یک زارع خوشبخت کسی بود که علاوه بر مقداری جو که خوراک خانواده بود، مقداری شلغم و هویج(زردک) و چغندر و یونجه هم داشته باشد. همه رعیتها صبحها با شلغم ناشتا میکردند. خانواده هایی بودند که تمام زمستان، سه نوبت در روز شلغم میخورند، زیرا چیز دیگری برای سد جوع خود نداشتند. تنها تجمل و تفریح عامه مردم که آنها را "رعیتها" میخواندند، چای بود، برای رفع خستگی و ایجاد تنوع.
- دین از محتوای بنیادیش خالی شده بود و تنها به ادای حداقل وظیفه در واجبات عادی قناعت میگشت. و این خاص کبوده نبود. داراها حداقل فرایضی که نمیبایست در اجرای انها از کیسه مایه گذاشت ، به جا آورده میشد. قسم دروغ رایج بود. برگ زدن، تقلب و تدلیس جزو نمک کار و زندگی به حساب می آمد. کسی که با این شگردها آشنا نبود بیعرضه و پپه شناخته میشد و سر و سرپیدا کردن با زنان شوهردار که انها را در میان طبقه فقیر و رعیتها میجستند، امر نارایجی نبود. هر جوان و ارباب زاده با افتخار و خودستایی از "شکارهایی" که کرده بود یاد میکرد.
مردم عادی هم به نوعی دیگر، فساد ناشی از فقر دامنگیرشان بود. چوپان از گوسفند ارباب میدزدید، و کارگر از کار و زن از شوهر. و همه اینها مردم ایمانداری بودند که فرایض میگذاردند ، ندز و نیاز میکردند و آرزویشان این بود که به اماکن متبرکه مشرف شوند.
- کسانی که در کبوده با خیال راحت زندگی میکردند بیش از چند خانوار نبودند. خانوارهای دیگر بر
زندگی مماس بودند، یعنی اگر خشکسالی پیش نمی آمد، میتوانستند گلیم خود را از آب بکشند.
اکثریت مردم که تحت عنوان "رعیت " یا "چوپان" قرارا میگرفتند، در واقع خود را نیمه انسان حساب مینمودند. معتقد بودند که خارج از زندگی روزمره و تخصص مختصر دهقانی یا شبانی خود، از هیچ یک از مسایل بشری سردر نمی آورند، و این "اربابها" هستند که این موهبت خدادای را یافته اند که همه چیز بدانند. نه تنها معتقد بودند که اینان در این جهان در درجه بالاتر و ممتاز قرار گرفتند، بلکه دنیای دیگرشان را نیز از خود بهتر میپنداشتند، زیرا امکان انفاق، رفتن به زیارت، مجلس روضه به پاکردن، و خلاصه هر نوع کسب ثواب به ایشان داده شده بود.
معاش این عده با تقلای فوق العاده سر و تهش بهم میرسید. در واقع به مویی بند بود که هر لحظه ممکن بود گسیخته شود. گرچه پیوسته در مرارت بودند و شب و روز آرام نداشتند، با این حال این مرارتها لنگ لنگان، کند و بی بازده بود.
تمام اینها هم برام جدید نبود. به جز شنیده ها و تجربه ها، منابع دیگری وجود داشتند که کم و بیش اطلاعاتی دراختیارم بذارن؛ مثل "کلیدر" و "حاجی بابا اصفهانی" یا کتابهای دیگر. اما انگار نمیخوام باورشون کنم و هر از گاهی از خاطر میبرم که واقعیت چه بوده و چه هست و به ایده الهای ذهنیم پناه میبرم. ایده الهایی که نمیدانم از کجا آمده؟
ميبينم كه آرزوهات از تهران اومدن به روستا رفتن ارتقا پيدا مرده!
تÙسط Anonymous | 2:02 PM
پيدا كرده!
تÙسط Anonymous | 2:04 PM
البته اين تصويري كه ندوشن ارائه ميده رو نميشه در مورد همه جا تعميم داد. مثلا داهات ما خيلي جاي باحاليه و آب و ميوه و هواي خوب و همه چيش به راهه.ميدوني زندگي تو روستا خيلي چيز خاصي نيست. مثل زندگي تو اردو ميمونه. همه اون امكانات خونه شهري رو به صورت خلاصه تر داره. نمي دونم چيش انقدر برات جالبه. شبيد چون تجربشو نداشتي...نمي دونم
تÙسط Anonymous | 2:26 PM
hala nemiyay berim canada? to boro roostash man miram shahresh ... khobe...! :)
تÙسط Anonymous | 10:44 PM
به هر حال همین که جای خاصی نیست زندگی رو سخت میکنه.
چون شهر واقعاً جای خاصیه.
.
.
.
راستی چه عجب! بالاخره تصمیم گرفتی بر تنبلی مشهدیت غلبه کنی.
تÙسط sineau | 11:20 AM
سلام دوست عزيز: ميخواستم خدمتتون عرض كنم اين موردي كه فرموديد از كتاب روزها عين واقعيت هست نه تنها در روستاها بلكه در شهر هاي بزرگي همچون تهران در محله هاي قديمي و لظفا از بزرگترها بپرسيد كه همين تهران خودمان با شيرهاي فشاري و و حمام هاي خزينه دار در چهل سال پيشتر . قديمي ها خوب يادش هست در تهران بزرگ چه خبر بود شپش از سر رو روي مردم بالا ميرفته .
تÙسط Anonymous | 3:28 PM
سلام دوست عزيز: ميخواستم خدمتتون عرض كنم اين موردي كه فرموديد از كتاب روزها عين واقعيت هست نه تنها در روستاها بلكه در شهر هاي بزرگي همچون تهران در محله هاي قديمي و لظفا از بزرگترها بپرسيد كه همين تهران خودمان با شيرهاي فشاري و و حمام هاي خزينه دار در چهل سال پيشتر . قديمي ها خوب يادش هست در تهران بزرگ چه خبر بود شپش از سر رو روي مردم بالا ميرفته .
تÙسط Anonymous | 3:29 PM