مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده! (3)
ترجیح دادم کار پروژه رو انجام بدم به این امید که شاید شد یه جوری آن درس مبارک رو هم انتخاب کنم. رفتن به خونه متقارن شد با وقوع یک حادثه بد که جان و روان ما را بهم ریخت. و تمرکزم رو از دست دادم. به هر صورتی اون شب کار خوندن کتابها و گزینش مطالب لازم تا حدی پیش رفت و همزمان یه سری ترجمه از عزیزی که اول ذکر عزتشان رفت، می رسید. تا ساعت 12.30 که قسمت اعظم ترجه هایی که دست مترجم سوم بود پس از تماسهای مکرر با تاکسی رسید. حالا هم دستخط رو نمی تونستم راحت بخونم و هم چیزی نمی فهمیدم و از طرفی بعضی لغتها هم انگلیسی مانده بود که باید خود مبارکم معادل سازی می کردم. تا اینکه دیدم گریه از فاجعه دومی، رمقی برای چشمهام نذاشته و با این درد چشم بهتره کمی بخوابم؛ یک کم؛ نیم ساعت؛ حالا شاید هم یک ساعت؛ زود پا میشم...
خواب موندم! صبح ادامه تایپ رو شروع کردم. وقتی دیدم خیلی بیخوده، رهاش کردم که مطالبی که برای صفحه آرایی می خواستم آماده بشه، مرتب کنم. از طرفی چون پسر جماعت اونم از نوع خوابگاهیش رو باید از خواب بیدار کرد وگرنه به قول سر صبحشون نمیشه اعتماد کرد، زنگ زدم به موبایل همون آدم خوشحال که شب قبلش از دوستش گرفته بودم. مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
با عجله زنگ زدم به دو تا از رفیقهاش که به خاطر کنفرانس، رفته بودن هتل پردیسان. که وااسفا! یه جوری بیدارش کنید. یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت، گذشت پیدا نشد. به ناچار خودم شروع کردم با سرعت لاک پشتی انجام دادن بخشی از کار. تا اینکه یکی از مهربانانی که از خودش و دوچرخش گفتم، و موبایل نداشت و صبح زود از خونه زده بود بیرون و دست من رو از زمین و زمان کوتاه کرده بود، خودش زنگ زد که جلد آماده است. مشکل رو بهش گفتم ولی عزیز دل کلاس داشت. قرار شد تا بعد کلاس برسم دانشکده که یه خاکی توی سرم بریزم. از طرفی جایی هم برای رفتن نداشتیم و کامپیوتر انجمن علمی هم نمی دونم چرا دیگه وجود نداشت. تنها گزینه یک آزمایشگاه بود که بچه هایی که کلیدش رو داشتن، هتل پردیسان بودن و یه کلید هم که روز قبل با هوشمندی ازشون گرفته بودم، داده بودم به همون آدم خوشحال که حالا پیداش نبود. و تا اون موقع نشستم مثلا به کمی صفحه ارایی.( بماند که بعد فهمیدم که وقتی که گذاشتم اگر هم نگذاشته بودم باز هم همون قدر وقت برای صفحه آراییش در دانشکده صرف میشد.) در همین فاصله مطالب رفیق شفیق داستان خوشبختانه تایپ شده و بدبختانه پر از لغت ترجمه نشده به دستم رسید. خلاصه هر چی تایپ شده و ترجمه شده بود گذاشتم روی هم و از خیر باقیمانده هم گذشتم که یه چیزکی به دست استاد فلان برسانم که فقط به من وقت دفاع بده. تا بعد اون پایان نامه رو با یک نمونه کاملش جایگزین کنم. تا رسیدم دانشکده و دوست دوچرخه سوار رو یافتم خیلی دیر شده بود، به پیشنهادش جلد پایان نامه رو بردم پیش استاد که آقا ما الان میریم پرینت میگیریم میاریم. با اکراه قبول کرد و گفت فقط زودتر.
در راه دانشگاه بودم که یه اس ام اس با شماره ناآشنا برام رسید که می گفت از صبح منتظرتونم. کی میان؟ این اس ام اس فقط می تونست مال اون آدم خوشحال باشه، من که شماره اش رو توی گوشیم دخیره کرده بودم!؟ بله دوست ایشون شماره رو به من اشتباه داده بود...
خلاصه اون دوست دوچرخه سوار کنکوری یه کم به من و این آدم خوشحال یاد داد چی کار کنیم. و من و آدم خوشحال نشستیم سر پروژه و متوجه شدم که اطلاعات ناچیز من از نرم افزار word از ایشون هم بیشتره. من با کیبورد و ایشون با موس همزمان صفحه ها رو درست می کردیم. هر فصل که صفحه ارایی میشد به دو می بردم برای پرینت که تا وقته کار صفحه آرایی بقیه اش رو انجام بدیم. شانس آورده بودم که آزمایشگاهی که توش بودیم توی زیرزمین بود و در جدید دانشکده به بانک cd نردیکتر شده بود. و من فقط باید یک طبقه پله و یه راهروی طولانی و مسیر در خروجی تا بانک cd رومی دویدم تا به پرینتر برسم اگر ازمایشگاه توی گروه خودمون در طبقه سوم، راهروی وسط بود و در دانشکده سر جای اولش، من تا حالا مرده بودم از بس که دویده بودم. هربار با لبخند ملیحی از آقای رمضانی می خواستم فایلی رو که می ریختم روی کامپیوترش برای من پرینت بگیره و پیش خودش نگهداره تا قسمت بعدی رو بیارم.
فاجه دیشب اوج گرفت. یک فاجعه دیگه هم در همین حین رخ داد و من رو بیچاره کرد. یعنی من به طور همزمان سه تا فاجعه رو پیش می بردم که هیچ کدوم حاضر نبود به اون دو تای دیگه امون بده که جلو بیان تا حل بشن و من وسط دعوای این سه فاجعه دیگه جونی برام باقی نمونده بود. بعضی شکلها و نمودارها رو حذف کردم که پرینت صفحات زودتر آماده بشه؛ همین طور بعضی از قسمتها رو که نمی فهمیدم عنوانش در سطح دوم یا سوم و یا چهارم جای میگیره. چه پایان نامه ای شد!
ساعت دو شده بود ولی هنوز کار پرینت کاغذهام تمام نشده بود. رفتم اتاق استاد فلانی که بگم بچه تو راهه. در اتاق ایشون هم قفل بود. اما برگه ساعت حضور نوید این رو میداد که شاید بشه عصر دیدش. خوشحال شدم گفتم اینطوری میگم: استاد! از کی منتظرم که پایان نامه رو تحویل بدم. مرتیکه ما رو همین طور کاشتی کجا رفتی؟ پایان نامه آماده شد. استاد هنوز نبود. وای! یاد پیش ترم افتادم. رفتم اتاق میرزای و از توی شلوغی با بلاهت تمام توجهش رو به خودم جلب کردم که تا کی وقت دارم پیش ترم کنم. گفت تا امروز. گفتم تا کی هستین که استاد راهنمایم رو پیدا کنم که برگه رو ببرم پیشش (یعنی شرکتش، پارک علمی فناوری یا هر جای دیگه که میشد پیداش کرد، تازه اگر توی جلسه نبود و موبایلش رو جواب میداد.) امضا کنه، گفت: تا همین الان...
خواب موندم! صبح ادامه تایپ رو شروع کردم. وقتی دیدم خیلی بیخوده، رهاش کردم که مطالبی که برای صفحه آرایی می خواستم آماده بشه، مرتب کنم. از طرفی چون پسر جماعت اونم از نوع خوابگاهیش رو باید از خواب بیدار کرد وگرنه به قول سر صبحشون نمیشه اعتماد کرد، زنگ زدم به موبایل همون آدم خوشحال که شب قبلش از دوستش گرفته بودم. مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
با عجله زنگ زدم به دو تا از رفیقهاش که به خاطر کنفرانس، رفته بودن هتل پردیسان. که وااسفا! یه جوری بیدارش کنید. یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت، گذشت پیدا نشد. به ناچار خودم شروع کردم با سرعت لاک پشتی انجام دادن بخشی از کار. تا اینکه یکی از مهربانانی که از خودش و دوچرخش گفتم، و موبایل نداشت و صبح زود از خونه زده بود بیرون و دست من رو از زمین و زمان کوتاه کرده بود، خودش زنگ زد که جلد آماده است. مشکل رو بهش گفتم ولی عزیز دل کلاس داشت. قرار شد تا بعد کلاس برسم دانشکده که یه خاکی توی سرم بریزم. از طرفی جایی هم برای رفتن نداشتیم و کامپیوتر انجمن علمی هم نمی دونم چرا دیگه وجود نداشت. تنها گزینه یک آزمایشگاه بود که بچه هایی که کلیدش رو داشتن، هتل پردیسان بودن و یه کلید هم که روز قبل با هوشمندی ازشون گرفته بودم، داده بودم به همون آدم خوشحال که حالا پیداش نبود. و تا اون موقع نشستم مثلا به کمی صفحه ارایی.( بماند که بعد فهمیدم که وقتی که گذاشتم اگر هم نگذاشته بودم باز هم همون قدر وقت برای صفحه آراییش در دانشکده صرف میشد.) در همین فاصله مطالب رفیق شفیق داستان خوشبختانه تایپ شده و بدبختانه پر از لغت ترجمه نشده به دستم رسید. خلاصه هر چی تایپ شده و ترجمه شده بود گذاشتم روی هم و از خیر باقیمانده هم گذشتم که یه چیزکی به دست استاد فلان برسانم که فقط به من وقت دفاع بده. تا بعد اون پایان نامه رو با یک نمونه کاملش جایگزین کنم. تا رسیدم دانشکده و دوست دوچرخه سوار رو یافتم خیلی دیر شده بود، به پیشنهادش جلد پایان نامه رو بردم پیش استاد که آقا ما الان میریم پرینت میگیریم میاریم. با اکراه قبول کرد و گفت فقط زودتر.
در راه دانشگاه بودم که یه اس ام اس با شماره ناآشنا برام رسید که می گفت از صبح منتظرتونم. کی میان؟ این اس ام اس فقط می تونست مال اون آدم خوشحال باشه، من که شماره اش رو توی گوشیم دخیره کرده بودم!؟ بله دوست ایشون شماره رو به من اشتباه داده بود...
خلاصه اون دوست دوچرخه سوار کنکوری یه کم به من و این آدم خوشحال یاد داد چی کار کنیم. و من و آدم خوشحال نشستیم سر پروژه و متوجه شدم که اطلاعات ناچیز من از نرم افزار word از ایشون هم بیشتره. من با کیبورد و ایشون با موس همزمان صفحه ها رو درست می کردیم. هر فصل که صفحه ارایی میشد به دو می بردم برای پرینت که تا وقته کار صفحه آرایی بقیه اش رو انجام بدیم. شانس آورده بودم که آزمایشگاهی که توش بودیم توی زیرزمین بود و در جدید دانشکده به بانک cd نردیکتر شده بود. و من فقط باید یک طبقه پله و یه راهروی طولانی و مسیر در خروجی تا بانک cd رومی دویدم تا به پرینتر برسم اگر ازمایشگاه توی گروه خودمون در طبقه سوم، راهروی وسط بود و در دانشکده سر جای اولش، من تا حالا مرده بودم از بس که دویده بودم. هربار با لبخند ملیحی از آقای رمضانی می خواستم فایلی رو که می ریختم روی کامپیوترش برای من پرینت بگیره و پیش خودش نگهداره تا قسمت بعدی رو بیارم.
فاجه دیشب اوج گرفت. یک فاجعه دیگه هم در همین حین رخ داد و من رو بیچاره کرد. یعنی من به طور همزمان سه تا فاجعه رو پیش می بردم که هیچ کدوم حاضر نبود به اون دو تای دیگه امون بده که جلو بیان تا حل بشن و من وسط دعوای این سه فاجعه دیگه جونی برام باقی نمونده بود. بعضی شکلها و نمودارها رو حذف کردم که پرینت صفحات زودتر آماده بشه؛ همین طور بعضی از قسمتها رو که نمی فهمیدم عنوانش در سطح دوم یا سوم و یا چهارم جای میگیره. چه پایان نامه ای شد!
ساعت دو شده بود ولی هنوز کار پرینت کاغذهام تمام نشده بود. رفتم اتاق استاد فلانی که بگم بچه تو راهه. در اتاق ایشون هم قفل بود. اما برگه ساعت حضور نوید این رو میداد که شاید بشه عصر دیدش. خوشحال شدم گفتم اینطوری میگم: استاد! از کی منتظرم که پایان نامه رو تحویل بدم. مرتیکه ما رو همین طور کاشتی کجا رفتی؟ پایان نامه آماده شد. استاد هنوز نبود. وای! یاد پیش ترم افتادم. رفتم اتاق میرزای و از توی شلوغی با بلاهت تمام توجهش رو به خودم جلب کردم که تا کی وقت دارم پیش ترم کنم. گفت تا امروز. گفتم تا کی هستین که استاد راهنمایم رو پیدا کنم که برگه رو ببرم پیشش (یعنی شرکتش، پارک علمی فناوری یا هر جای دیگه که میشد پیداش کرد، تازه اگر توی جلسه نبود و موبایلش رو جواب میداد.) امضا کنه، گفت: تا همین الان...
salam, baba ghazie kheili pichide shod man in akheri ro nafamidam, to dige dast e MAC/OS X ro ham basti ba in chand desktop budanet? chand ta jun dari? :D kolli khandidim, narahat nasho, hamamun azin ruza dashtim, badan ke yadet byad to ham mikhandi, bye
تÙسط Anonymous | 1:53 PM
vaaaaaaaaaaaaaaaaay
khodaya
man raftam khodamo az panjere bendazam biroon.
sayonara....
تÙسط Anonymous | 8:56 AM
begoo bebinam.
un faje chi bood ke shab tu khune etefagh oftade?
man ke mordam az negarani .
khodaye man...
تÙسط Anonymous | 8:56 AM
خانم شایان...!
آخرش ما یک شنبه بیایم آبمیوه و شرینی بخوریم یا نه؟
عماد...!
تÙسط Anonymous | 9:36 PM
براي اولين بار به قدرت و رواني قلمت حسوديم شد!
تÙسط Anonymous | 1:08 AM
بالاخره تا هشت ساعت دیگه به ساعت واقعه و ده ساعت دیگه همه چیز انشالله تموم می شه.
تÙسط Anonymous | 1:20 AM
یعنی همه ی پوست لبمو خوردم!بابا من اگه جای شما بودم سریع ترین راه خودکشی رو پیدا می کردم تموم!
تÙسط Anonymous | 9:04 PM
لینکتون کردم ببخشید که با اسمی که دوست داشتم !! راستی زیرنویشم نادیده بگیرید !!
در مورد تیم ملی هم با آرزوی موفقیت تیم ملی در تمام مسابقات جهانی به ادامه برنامه توجه کنید!
تÙسط Anonymous | 9:00 PM