Monday, May 14, 2007

حجاب واجب تر از نان شب!

حجاب چیست؟ مصادیق آن در جامعه کدامند؟ حجاب به جز پوشش، موارد دیگری مثل روابط را هم دربرمیگیرد یا نه؟ حجاب یک امر نسبی است یا مطلق؟ به چه عواملی بستگی دارد؟ آیا آن عوامل -مانند عرف- درست سنجیده و اندازه گیری میشود؟ چند درصد از جامعه براستی مسلمانند، چند درصد به حجاب اعتقاد دارند، چند درصد به حجاب بقیه مردم هم کار دارند؟ ایا ما باید در این زمینه حقوقی برای اقلیتها قایل باشیم یا نه؟ چه کس یا کسانی میتوانند حجاب را در جامعه تعریف کنند؟ و آیا باید ضامن اجرایی شدنش هم باشند؟ چقدر این مساله اجتماعی است و چقدر یک حق فردی محسوب میشود؟ حجاب در حکومت اسلامی به چه معناست؟ حجاب در ایران، یعنی چه؟
چه بخشی از مفاسد اجتماعی به بی حجابی برمیگردد؟ اگر مساله بی حجابی و بدحجاب حل شود، جامعه تا چه حد به سلامت مورد انتظار نزدیک میشود؟ حفظ حجاب چقدر میتواند مصونیت همراه داشته باشد؟ اصلا امکان حل مساله بیحجابی وجود دارد؟ حل این مشکل با روش سرکوبی، همخوانی و همگرایی دارد؟ اصلا سرمایه های مملکت بینهایت است یا مشکلات و معضلات جامعه آنقدر محدودند که سهم "مبارزه با بیحجابی" از ثروت کشور، اینقدر زیاد است؟

دعوا نکنیم. بحث و مجادله هم را نندازیم، تاریخ گواه بهتری است.
دوره رضاخان- قبل از انقلاب شاه (کتاب روزها): زن رعیت مانعی نبود که روی خود را بنماید، همان مرتبه پایین اجتماعیش، فقرش، او را از رعایت آداب معاف میداشت. ولی زن ارباب هرگز. بنابراین حجاب یک وجه تمایز اجتماعی و اقتصادی نیز بود که آبرو و شان خانواده به آن بستگی داشت.
همه زنهای روستایی چادر و چارقد به سر داشتند. حجاب زنهای روستایی حجاب کامل نبود.هیچ وقت صورت خود را نمیپوشاندند. چادر انها که عبارت بود از یک پارچه کرباسی نیلی رنگ، جلو بدن را باز نگه میداشت. موی جلو سر از زیر چارقد بیرون میزد، و حتی بعضی که تنبانهای کرباسی گشاد میپوشیدند، آن تنبان انقدر کوتاه بود که مانند دامنهای امروز، قسمتی از ساق را برهنه در معرض دید میگذاشت.
ضرورت زندگی، یعنی تفاوت طبقاتی و تمکن، حکم مذهب را به دو نوع جاری میکرد: درباره زنهای اربابی در حد مالیخولیا به اجرا در میاورد و درباره دیگران به طبیعت امور واگذار میکرد.
- از لباس زنان چارقد، صورت خوشایندی نداشت، زیرا زلف را که در زن ایرانی زیباست میپوشاند، اما در مقابل نوعی گردی ماهوار به صورت میبخشید که تا چندی پیش مطلوب چشم ایرانی بود. ارخالق بر سر هم تنگ بود و برآمدگی سینه و گردی بازو را خوب به نمود میاورد. وقتی تکمه هایش بسته میشد، اشکالی نداشت که روی سینه کمی چین بخورد و چنین بنماید که سینه در زیر آن قدری حالت حبس شدگی دارد، و مشتاق است که مانند شاخه جوان بهاری شکوفانده شود. آستینهای چسبان نیز ساعد را شبیه به مینیاتور میکرد که تکمه های قیطانی داشت و قالب ساعد بود. پراهنهای قدیم کوتاه بود، چنانکه اگر زنی قد میکشید تا میوه ای را از درخت بچیند، یک باریکه کمرش از زیر آن پیدا میشد.
-قلمرو مزاحمت پسرهای ارباب، هنگامی که به شرارت میافتادند که این دوره میتوانست چند سال ادامه یابد، زنها و دخترهای رعیتها بودند. حرفهای کنایه دار میزدند، تحبیب و تهدید میکردند و آنها هم از ترس نمیتوانستند عکس العمل جدی از خود نشان دهند. پدر و مادر دختر یا شوهر زن اگر مطلع میشدند، اغلب این شهامت را نداشتند که اعتراض اشکار بکنند[...]گاه پیش می امد که جوانی از فرط شهوت کور شود و به کارهای دیوانه واری دست بزند، زنی را در خلوت تهدید کند، یا از دیوار خانه ای بالا رود. اگر زن مقاومتی نشان میداد آنگاه بود که رسوایی به بار می آمد. جوانهای رعیتی نیز نه انچنان بود که دست به سیاه و سفید نزنند، ولی نمیگذاشتند که کار به برملا شدن بکشد.

در ایران:
- حجاب کاملی که الان به عنوان حجاب برتر شناخته میشده، ریشه تاریخی در ایران نداره.
- پوشش از یک حدی بیشترش، دست و پا گیر و تشریفاتی محسوب میشده.
- در همان گذشته هم که زنان هنوز دستشان به لباسهای جلف غربی نمیرسده و شیطانهای بزرگ هم کاری به کار ناموس این مملکت نداشتند، لباسها توهم و خیال و حتی طمع در دل بیمار دلان ایجاد میکرده.
- زن رو توی کیسه سیب زمینی هم بکنی، باز جذابه.
- ناامنی جنسی به تاریخ ایران پیوند خورده، بی حجاب و با حجاب، ما زنان هیچ گاه از آن مصون نبودیم؛ مگر تا حدی زنان اشراف و نجبا و ثروتمندان.
شاه و حاکم و قاضی، نه تنها زن و دختر افراد شکست خورده در جنگها را به تصرف درمیآوردند که از وابستگان درجه یک خود نیز نمیگذشتند. در این میان زنان اقلیتهای مذهبی و قومی نیز گرفتار هوسرانی و زیاده طلبی های مردان میشدند. زنان جایزه خوش خدمتی بود، آنان را به عنوان هدیه حتی به اجانب پیش کش میکردند. گاه زنان ودختران تمامی یک شهر قربانی خشم یا لطف شاهان میشدند و در اختیار سربازان قرار میگرفتند. زن و فرزند در ردیف مال بوده، هر دزد یا متهم دیگری که بضاعت نداشته وجه بپردازد، زن وفرزندش به فروش یا به مالکیت شاکی میرسیده. زن و دختری که مطبوع شاه میشد، پیشکش وی میگشت و بعد هم –خیلی راحت- مرخص و به خانه پدر یا شوهر بازگردانده میشده.
ضعیفه حق هر مردی بوده و حجاب و ازدواج و پیوند خونی و هر عامل دیگری نمیتوانسته مانع نفوذناپدیری در برابر این تعرض باقی بماند، مگر قدرت. که همیشه زور، پرزور بوده!

Saturday, May 12, 2007

پروانه ها

از چند روز پیش سه تا پروانه نمیدونم از کجا به اتاق من اومدن. و من هر شب که میخوابم منتظرم که شاهد مرگشون در صبح روز بعد باشم. نمیدونم این پروانه ها رو تو فرستادی و اون مرگی که چشم به راهش هستم عشق به توست؟

Friday, May 11, 2007

روزها (2)

"روزها" بیشتر از اون که کتاب جالب و گیرایی باشه، کتاب کاملی است. در جلد اول که زندگی ندوشن هنوز در روستا میگذرد، تمام آنچه که باید از روستا بگه، گفته. درباره تمام مراسم توضیح داده و از هیچ ریز و درشتی فروگذار نکرده. با وجود اینکه نثر بسیار ساده وروانی داره، کتاب به اندازه ای که باید جذاب نسیت. چون بیشتر به گزارش نویسی شباهت داره تا فرم دیگری از نوشتار. احساس میکنی داری درس میخونی. هر چه هم درس ساده و جالبی باشه، اما ذاتش درسه. ؛ نه تفریح، نه سرگرمی. بخشهای تلخی از کتاب که خیلی به چشمم اومد رو در پایین آرودم. قسمتهای خوش هم زیاد داشت که البته بعضیهاش به نظرم حرف ندوشن بود که خودش اهل اونجا بوده و نسبت به اونجا تعلق خاطر و غرور داره:

- مردم از همان آبی که در جوی میگذشت مینوشیدند. این آب سراپا آلودگی بود؛ نه تنها باطنش بلکه ظارهش نیز؛ زیرا از آغاز تا انتهای ده زنها بر سرآن مینشستند و لباس و کهنه بچه و کهنه حیض، و خلاصه هر چه داشتند میشستند و باد که میوزید پهن ها و آلودگیهای کوچه را در آن میریخت.
- ده در یک دره محقر، در دامنه کوهک کک مکی توسری خورده ای قرار داشت. رودخانه خشک باریکی در کنارش بود که هر وقت بارانی تند میآمد، چند ساعتی در سال سیل مختصری در آن راه میانداخت، و بعد از ساعتی از نو خشک میشد. گرداگرد آن را بیابان گرفته بود که قسمتی از آان کویری و بایر بود و جنبنده ای در آن امکان زیست نداشت.
- میوه در زندگی مردم عادی به هیچ وجه مفهوم نداشت. خانواده هایی بودند که می آمدند . عمر طبیعی میکردند و می مردند، بی انکه به میوه ای لب زده باشند. زیرا کم ابی کبوده اجازه نمیداد که باغ میوه دار فراوان ایجاد شود، و خرید آن از بیرون هم پول میخواست که در قدرت این گروه از مردم نبود.
- حمام همان حمام عمومی ده بود که صبح خیلی زود به مردها اختصاص داشت تا دو ساعتی از روز برآمده، و آنگاه به دست زنان سپرده میشد که تا غروب آن را در اختیار داشتند. کسانی که میبایست غسل جنابت بکنند، با عجله می آمدند که خود را پاک کرده به نماز صبح برسند. این عده خیلی سریع غسل میکردند و خارج میشدند. گاهی نماز را از بیم آنکه فوت نشود، سر بینه میخواندند. بدین صورت مردم حساب جماع کنندگان شب گذشته را داشتند. بعضی معروف میشدند به خروس مسلکی، زیرا هر روز یا هر چند روز در هفته در حمام حاضر بودند.بعضی برعکس بیش از ماهی یک بار پیدایشان نمیشد، و انها نیز از جهت بیکارگی انگشت نما میگشتند. این نیز درباره بعضی متظاهران گفته میشد که بیجهت و مزورانه به حمام می آیند تا چنین وانمود کنند که "کثیرالعمل" هستند. حمام کوچکی در کنار حمام بزرگ بود که مخصوص غسل زنها بود، پیش ازآنکه نمازشان فوت شود. صبح خیلی زود که از آن کنار میگذشتید، آنها را میدید که خود را لای چادر پیچیده، و شرم زده و خجول مانند اشباح خود را توی حمام میاندازند و چند دقیقه بعد از آن بیرون میدویدند، چنانکه گویی گناهی مرتکب شدند و نمیخواهند کسی آنها را شناسایی کند.
- سلف فروشی (رعیت محتاج محصول خود را پیشاپیش به قیمت ارزانتر میفروخت)، نسیه کاری، نزول خواری، قرض با ربح، هم اینها رواج داشت که رعیت را به خاک سیاه می کشانید.کسانی که در زندگی عقب میافتادند، دیگر تا آخر عمر عقب بودند.
- یک زارع خوشبخت کسی بود که علاوه بر مقداری جو که خوراک خانواده بود، مقداری شلغم و هویج(زردک) و چغندر و یونجه هم داشته باشد. همه رعیتها صبحها با شلغم ناشتا میکردند. خانواده هایی بودند که تمام زمستان، سه نوبت در روز شلغم میخورند، زیرا چیز دیگری برای سد جوع خود نداشتند. تنها تجمل و تفریح عامه مردم که آنها را "رعیتها" میخواندند، چای بود، برای رفع خستگی و ایجاد تنوع.
- دین از محتوای بنیادیش خالی شده بود و تنها به ادای حداقل وظیفه در واجبات عادی قناعت میگشت. و این خاص کبوده نبود. داراها حداقل فرایضی که نمیبایست در اجرای انها از کیسه مایه گذاشت ، به جا آورده میشد. قسم دروغ رایج بود. برگ زدن، تقلب و تدلیس جزو نمک کار و زندگی به حساب می آمد. کسی که با این شگردها آشنا نبود بیعرضه و پپه شناخته میشد و سر و سرپیدا کردن با زنان شوهردار که انها را در میان طبقه فقیر و رعیتها میجستند، امر نارایجی نبود. هر جوان و ارباب زاده با افتخار و خودستایی از "شکارهایی" که کرده بود یاد میکرد.
مردم عادی هم به نوعی دیگر، فساد ناشی از فقر دامنگیرشان بود. چوپان از گوسفند ارباب میدزدید، و کارگر از کار و زن از شوهر. و همه اینها مردم ایمانداری بودند که فرایض میگذاردند ، ندز و نیاز میکردند و آرزویشان این بود که به اماکن متبرکه مشرف شوند.
- کسانی که در کبوده با خیال راحت زندگی میکردند بیش از چند خانوار نبودند. خانوارهای دیگر بر
زندگی مماس بودند، یعنی اگر خشکسالی پیش نمی آمد، میتوانستند گلیم خود را از آب بکشند.
اکثریت مردم که تحت عنوان "رعیت " یا "چوپان" قرارا میگرفتند، در واقع خود را نیمه انسان حساب مینمودند. معتقد بودند که خارج از زندگی روزمره و تخصص مختصر دهقانی یا شبانی خود، از هیچ یک از مسایل بشری سردر نمی آورند، و این "اربابها" هستند که این موهبت خدادای را یافته اند که همه چیز بدانند. نه تنها معتقد بودند که اینان در این جهان در درجه بالاتر و ممتاز قرار گرفتند، بلکه دنیای دیگرشان را نیز از خود بهتر میپنداشتند، زیرا امکان انفاق، رفتن به زیارت، مجلس روضه به پاکردن، و خلاصه هر نوع کسب ثواب به ایشان داده شده بود.
معاش این عده با تقلای فوق العاده سر و تهش بهم میرسید. در واقع به مویی بند بود که هر لحظه ممکن بود گسیخته شود. گرچه پیوسته در مرارت بودند و شب و روز آرام نداشتند، با این حال این مرارتها لنگ لنگان، کند و بی بازده بود.

تمام اینها هم برام جدید نبود. به جز شنیده ها و تجربه ها، منابع دیگری وجود داشتند که کم و بیش اطلاعاتی دراختیارم بذارن؛ مثل "کلیدر" و "حاجی بابا اصفهانی" یا کتابهای دیگر. اما انگار نمیخوام باورشون کنم و هر از گاهی از خاطر میبرم که واقعیت چه بوده و چه هست و به ایده الهای ذهنیم پناه میبرم. ایده الهایی که نمیدانم از کجا آمده؟

روزها

آروزی زندگی کردن برای یه مدت کوتاه در روستا همیشه همراهم بوده. اما هیچ وقت به این آرزو اجازه ندادم به طور جدی، در ذهنم جولان بده. چون به نظرم علاقه ام از این فیلمهای خوش آب و رنگی که روستاهای اروپایی و به ویژه کانادایی رو نشون میده، نشات میگرفت. دوست داشتم برم روستا درحالیکه ببینم زنانش با لباسهای شیک و متنوع و زیبا عصرها دور هم جمع میشوند و با انگشتان کشیده و ظریفشون، به کارهای هنری مثل گلدوزی میپردازند و بچه ها بعد از مدرسه با لباسهای سفیدی که حتی روش یک لک هم نمیشه پیدا کرد در طبیعت وسیع و سرسبز و بکر دنبال هم میدوند و بازی میکنند. و مردانش که هیچگاه دغدغه فقر و مشکل اقتصادی ندارند، با لبخند به دست من سیب میدهند و پسران رعنا و جوانش دست دیگرم را میگرند و مرا به گردش میبرند. و همه از داشتن مهمانی چون من خوشحالند و سپاسگزار منند که روستای قشنگ آنها را برای سفر انتخاب کردم وهوس -وتنها هوس- زندگی با آنها را دارم.


قطعا روستا رو میوه های تازه و خوردنیهای خوشمزه دیگه که در شهر به فراوانی و سهل الوصول بودن آنجا نیست، میدیدم. و روستاییان رو آدمهای ساده و پاک و صادق و اهل دل و دور از مادیات دنیا و مهربان ومهمان نواز و مکان روستا رو مقدس و امن (به ویژه برای یه دختر مجرد جوان غریبه از شهر آمده!!! ).
میدونستم روستایی زندگی کردن، سختیهای خاص خودش رو هم داره، و اصلا قصد من هم از رفتن مشاهده و لمس همین سختیها و درد کشیدن مردمان آنجا بود. اما به پولدارهایی میمانستم که میرن نوانخانه به بچه های یتیم کمک کنند که احساس سبکی و آسودگی از عذاب وجدان پیدا کنند و به روی کودکان اونجا لبخند میزنن درحالیکه مواظبند دستهای کثیف اونها به لباسهای گرانقیمتشون نخوره. از طرفی انگار روستا رو یه محل توریستی میدونستم که راهنماهای زیبا و جوان با لبخند دلفریب و خیال انگیز به استقبال من میان و تمام مدتی که اونجا هستم همراه منند و هدف والاتر و ارزشمندتری از آگاهی سازی من و بالا بردن هر چه بیشتر شناختم از روستا ندارن.
با خودم گفتم بشین بچه پررو تا وقتی دیدت اینقدر اشرافی و از بالا به پایینه لازم نکرده همچین کاری بکنی!
نشستم به خوندن کتاب "روزها" ندوشن تا شاید عطش و به نوعی هوسی که داشتم به این صورت معقول و مناسب، خاموش یا کنترل کنم.

Thursday, May 10, 2007

چه زود پسرخاله شد!

چه دنیای مجازی بیرحمی! چرا به من میگه مرده؟ من که نمردم! مگه مرده کسی نیست که به دنیایی که ازش رفته دیگه بازنگرده! اما از کجا معلوم که من برنگردم؟ برگشتن و برنگشتنم به نفس کشیدنم، به جریان داشتن خون در رگهام، به زنده بودنم در دنیای "واقعی" بستگی داره.
این دنیای مجازی چی خودش رو صمیمی گرفته فکر کرده میتونه برای یه انسان مرگ تعریف کنه! در صورتی که دنیای مجازی فقط اسمش دنیاست وگرنه چیزی بیشتر از یک جامعه یا حتی نهاد اجتماعی نیست.

Thursday, February 22, 2007

نقطه؛ سر همین خط

خوب سعی کردیم بدون اینکه بذاریم جنسیت در ارتباطاتمون تاثیر منفی بذاره، برای هم دوستان خوبی باشیم. هر روز و گاه شب و روز رو، سر یک برنامه یا مسافرت و اردو با هم، می گذروندیم و خیلی به ندرت پیش میومد که عاشق هم بشیم. اما آنچه الان از هم دورمون کرده شاید تنها جنسیته. یعنی همون مساله ای که ما فکر میکردیم بین خودمون حلش کردیم. اولین و ساده ترین دلیلش اینکه چون فضای متعارف و موجه دانشگاه و محیطهای کار دانشجوییمون رو از دست دادیم و حلقه های دوستیمون محدودتر و جمع و جورتر شده به سهولت سابق نمی تونیم دور هم جمع بشیم. از طرفی موضوعاتی که ما رو بهم پیوند میده به عمومیت و گستردگی سابق نیست و آنچه الان از یک رابطه میخواهیم تشریک لحظه ها و مسایلی آنقدر خصوصی است که در روابط با غیر همجنس ترجیح میدیم رو نشه.
و آنچه بیش از همه برای من غیر منتظره بوده سوءتفاهمهایی است که تجرد و ازدواج بینمون پدید آورده. ازدواج بعضی، صمیمیتها رو کمرنگتر کرد. چون حضور شخص دیگری در حریم خصوصی فرد، این رابطه ها رو تحت الشعاع قضاوت و داوری خودش قرار میده. و در رابطه مجردها هم انگار همان دعوای بیرونی به ما هم راه یافته. پسرها گمان میبرند، دخترهای دلباخته در انتظار پیشنهاد ازدواج از طرف اونها قند توی دلشون داره آب میشه و دخترها... دخترها رو نمیدونم. شاید باید میگفتم که دخترها گمان می برند که پسرها گمان میبرند که... پس از گمان پسرها چیزی نمی دانم. ولی هر چی هست داره ما رو از هم دور میکنه!

Tuesday, February 20, 2007

مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده!(5)

آخرش رو بگم. من دفاع کردم؛ عالی. نمره ام هم 18 شد. 2نمره ای که از 20 کمتره، یکی به خاطر عدم رعایت نظم در تحویل گزارشها و از این جور چیزها بود و دیگری به خاطر عدم ارائه مقاله. که این دومی نمی دونم یعنی چی. فقط می دونم من هیچ گونه مکتوباتی به استادم تحویل ندادم. پس دیگه پررو نمیشم و 18 از سرم هم زیاده.
شرح ادامه بدبختیها، مثل اینکه استادم بعد از دفاع، نمره ام رو نداد و موکول کرد به روز بعد. و روز بعد نه موبایلش رو جواب میداد و نه شرکتش بود و نه دانشگاه. و تا ظهر خبری ازش نبود و من همش در مسیر شرکت استاد و دانشکده در رفت وآمد بودم. و فقط به این فکر میکردم که استاد دفاعی که اون روز توی دانشکده کلاس نداشت و موبایلش دست پسرش بود و چون برای زمان دفاع دودر شده بود، ممکن بود حال اساسی از من برای امضا کردن برگه اتمام پروژه بگیره هم پیداش نبود. و بعد که استاد پیدا شد و نمره آماده بود و استاد پروژه با توجه به دودره کردن خودش مسوولیت امضا استاد دفاع رو هم به عهده گرفته بود، سایت این امکان رو نمیداد که نمره وارد بشه. و همه این ماجراها در آخرین روز بهمن، زمان اتمام ساعت اداری داشت اتفاق میفتاد. اگر نمره رد نمیشد، مهلت رو از دست داده بودم و به نوعی بیچاره بودم و مهمتر اینکه این همه زحمتی که کشیدم که کار رو به روز دفاع بهمن ماه برسونم، هیچ میشد...
می خواستم بگم شرح ادامه بدبختیها رو نمیدم، که باز همش انتظار و اظطراب و این ور اونور دویدن بود، که این همه حرف زدم.
ساعت 5صبح روز دفاع، رفتم حموم، بلکم خواب از سرم بپره و حالم کمی بهتر بشه. زیر دوش آب وقتی یک لحظه پلکهام روی هم می اومد، خوابم میبرد و بعد که چشمهام رو باز میکردم، متوجه میشدم چند ثانیه ای خواب بودم.
من تازه بعدازظهر روز قبل دفاع فهمیدم باید از یه هفته قبل پایان نامه رو بدی به استاد دفاع تا مورد مطالعه قرار بده و این آگاهی در شرایطی ایجاد شد که من نه یک نسخه پایان نامه دیگه داشتم که به استاد دفاع بدم و نه هنوز تونسته بودم پیداش کنم. استاد دلبر من رو خیلی ترسونده بود که شاید استاد دفاعم سر این قضیه اصلا نذاره من دفاع کنم. خوشبختانه شب بالاخره استاد پیدا شد و گیری به ما نداد. اما صبح که رفتم پیشش برای اظهار وجود، تنها نسخه پایان نامه ای که برای استاد فلانی دلبر گیرو آورده بودم، ازم گرفت. می خواستم بگم استاد این مال شما نیست لطفا پسش بدید. عصر روز قبلش تازه باز یه داستان دیگه مبنی بر تاخیر در رساندن پایان نامه برای اون بنده خدا سرهم کرده بودم، حالا باید میرفتم چی بهش میگفتم؟؟؟
اما کمی هم از گروه باحال خودمون بگم که بفهمید این موجودی که دارید ماجرای حماقتهاش رو می خونید، فرآورده کجاست. ساعت 10 ارئه ها شروع میشد و من نوبت دوم رو داشتم. ساعت 9.30، کلاس18 که قرار بوده در آن دفاع پروژه باشه، پره. 10 تا11 جلسه تحصیلات تکمیلی گروه است و استاد پروژه من و استاد دفاع ارائه دهنده قبل من، باید توی اون جلسه شرکت کنن. 11 تا 12 هم جلسه کمیته پروژه است که استاد دفاع من باید در اون شرکت داشته باشه. و این اساتید گرامی خودشون تا صبح اون روز از وجود این جلسات هیچ گونه آگاهی نداشتن! هنوز برای اینکه دنبال پرتقال فروش بفرستمتون خیلی زوده. بنده خدایی که قبل من ارائه داشت، رفته بود کلاس پیدا کرده بود که با حضور بچه های ارشد، کاشف به عمل اومد اونجا کلاس اونهاست و وقتی استادشون هم اومد دیگه معلوم شد زوره کی بیشتره. اما بعد از چند دقیقه باز مشخص شد که این هفته درمیون اون استاد دیگه بچه های ارشده که اتفاقا استاد پروژه من هم بود و در اون موقع که باید هم سر کلاس ارشد میبود و هم سر دفاع من، توی جلسه تشریف داشت. ماجراهای نوت بوک خرابی که گروه به ما داده بود و نوت بوک دیگری که یکی از استادها با خودش برده بود و کابل لازم برای اتصال ویدیو پروژکتور که گویا در کنفرانسی که چند روز پیش برگزار شده بود، جامونده بود، بماند. چون اینها دیگه قبل از اینکه نوبت به من برسه، قربانیشون رو گرفته بودن!
خوب استاد پروژه ام که اومد، استاد دفاع نبود.
البته از یه جهت خوب شد. استاد پروژه که از خود بود و پایان نامه نمی خواست (البته بعد فهمیدم از خود نبود و از نمره ام به همین خاطر کم کرد)، ولی اگه استاد دفاع میومد و میدید که ارائه من هیچ ربطی به پایان نامه نداره، و پایان نامه بیشتر ترجمه هایی است که آخرش هم فرصت نکردم همش رو بخونم چه برسه به اینکه اونقدر بخوام بر اونها تسلط داشته باشم، که ارائشون هم بدم، واویلا میشد. آره ارائه فقط مطالعات و مکاشفت خودم تا لحظه قبل از ارائه بود که هیچ اثری از اونها در پایان نامه نمیدیدی. ولی به نظر خودم که خوب بود.
یه بار وسط ارائه دیدم استادم خوابه!
خوب؛ این ماجرا مثل داستانهای مدرن آخرش باز تموم میشه. چون هنوز معلوم نیست با این استاد خارجی تازه وارد دانشمند باکلاس گروه که درس مبارک VLSIرو برای اولین بارش میخواد ارائه بده و به من سه تا کتاب خارجی معرفی کرده که حتی معنی عنوان کتابها رو هم نمی فهمم، و باید بشینم تنهایی بخونمشون تا برای امتحان آماده بشم، میخوام چی کار کنم؟ (تازه بعدش که از این درس راحت بشم، ترسم از اینکه تخلف کرده باشم و مجبور بشم واحد یا واحدهای دیگری رو هم بگذرونم!)
تنها راه حلی که آن لاین همون جا که داشت به من میگفت: عزیزم! بهتره بیای سر کلاس چون در غیر این صورت هیچی نخواهی فهمید؛ به نظرم رسید، این بود که دنبال گرفتن جزوه این درس از بچه های دانشگاه آزاد باشم و همین طور از بچه های فردوسی که دو ترم پیش درس رو با یکی از اساتید گروه برق داشتن. بعد برم به استاد بگم، عزیزم! من این دو تا جزوه رو پیدا کردم میشه بگین کدوم قسمتها با مطالب شما هماهنگی یا لااقل نزدیکی خواهد داشت که برم اونها رو بخونم؟ و اگر اون بگه عزیزم! هیچی. اینها که اصلا به درد نمی خوره. من بگم پس عزیزم! من میرم از بچه های دانشگاههای تهران جزوه گیر بیارم و اون کم بیاره و بگه تو در امتحان الهی موفق شدی، بیا این 20 تو. برو خوش باش. اما پیاده شدن این سناریوی شیرین منوط به اینه که بچه هایی رو که ترم پیش یا دو ترم پیش این درس رو گذرونده اند و قطعا ترم آخری بودن و تا به حال فارغ التحصیل شدند، پیدا کنم و شرط محال بعدی اینکه اونها جزوه هاشون رو برای من نگه داشته باشن و نه دور ریخته باشن و نه به نسل بعد خودشون داده باشن. تازه اگر نقشه ام بگیره باید یه راه حلی مبنی برا اینکه چطور از رو اون جزوه ها میشه امتحان داد، پیدا کنم. چون قطعا به اندازه هر کس دیگه ای که داره این مطلب رو میخونه، منم از این درس مبارک هیچ چی سر در نخواهم آورد...
نتیجه اخلاقی اینکه:
اگر میخواین حرص من رو دربیارین، ازم بپرسین کلاس زبان ترم چند هستم؟
واگر میخواین بیشتر حرصم رو دربیارین، بپرسین کی فارغ التحصیل میشم؟