مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده! (2)
خوب اول باید مساله صحافی حل میشد که بفهمم صحافی چیه؟ چه جوری صحافی می کنن؟ برای صحافی کردن کجا باید برم؟ چه قدر طول میکشه؟ آیا صحافی چیز خوبیه؟ آیا با حقوق بشر مطابقت داره؟
بعد از طی 4باره ی سه طبقه پله های دانشکده فهمیدم که مفاد روی جلد چی باید باشه و یکی از دوستان و دوچرخشون زحمت سفارش جلد رو کشیدند. من هم در همین فاصله دنبال مترجم بودم. بعد از پیگیری تلفنی، یه مترجم ناز پیدا شد که موبایل نداشت که راحت پیداش کنم، اینترنت نداشت که متن رو اینترنتی براش بفرستم، اهل تایپ کردن نبود و دستی می خواست تحویل بده، کامپیوتر نداشت که مطالب رو روی سی دی بهش بدم و خونشون هم قاسم اباد بود که نه نزدیکم بود و نه اونجاها رو بلدم و بیرون از خونشون هم که یه سری میخواست بره، آخرای فرامرز عباسی بود که چندان فرقی به حالم نمی کرد و ترجمه ها رو هم در صورتی که اون شب پرینت می کردم و بهش تحویل می دادم، 5شنبه صبح به من میداد. اما من دنبال یکی بودم که هر قسمتی رو که ترجمه میکنه، اینترنتی بهم برسونه. که بخونمش ببینم: یک: اصلا به دردم می خوره؟ دو: تا وقته یاد بگیرمش. سه: ازش ایده بگیرم که برای اضافه کردن مطالب بعدی باید دنبال چی باشم.
خوب این گزینه هم که سوخت. یکی از رفیقان شفیق هم تا شب قرار بود خبر بده که کامپیوتر سوختش با یک جدید جایگزین میشه یا نه. که بتونه برام ترجمه کنه. بالاخره یک سری از مطالب رو دادم به همین رفیق شفیق که در نهایت دست نویس بهم بده تا صبح و یه نفر دیگه هم بخش دیگری بهش سپرده شد که تا شب اون هم دست نویس بده که نصف شبم رو بذارم اونها رو تایپ کنم. مساله بعدی صفحه آرایی بود که به اندازه صحافی برام گنگ و غریب بود. وقت یادگرفتنش رو نداشتم و از طرفی می خواستم همزمان که من مطلب آماده میکردم یکی دیگه پیدا بشه که قبلیها رو صفحه آرایی کنه. (این شرایط رو در پس زمینه ای با دو ویژگی در نظر داشته باشید. من شایان هستم و خداییش مثل بقیه افراد قبیله شایانا دنبال راه حلهای غیر پولی و از طرفی دانشکده اونقدر با جدیدیها جایگزین شده در این مدت فسیل شدن من، که هیچ کسی رو نمی شناسم که کمکی بکنه.) تنها بچه های کامپیوتری که می شناختم درگیر یه کنفرانس بودند که فرداش قرار بود برگزار بشه. (بله دیگه کسی که اهل فعالیتهای دانشجوییه، رفیقهاش هم طبعا همین طورین و همیشه درگیرن.) از طرفی می دونستم اگه کنفرانسی باشه، فردا پیدا کردن استاد فلانی که پایان نامه رو بهش بدم و یافتن استاد پروژه و استاد دفاع که فرمی که استاد فلانی لازم الامضا می دانست برام امضا کنند، کار حضرت فیل خواهد بود. بالاخره یک آدم خوشحال پیدا شد که قرار شد تا فردا صبح بهش مطالب رو برسونم که اون زحمت صفحه آرایی اش رو بکشه. با اینکه هیچ اعتمادی به دودره نکردن این آدم نداشتم، چاره دیگه ای هم نبود. در این فاصله فایل پایان نامه یکی از بچه ها یافت شد که کار صفه آرایی رو خیلی می تونست جلو بندازه. خیالم کمی راحت شد که پس کار زیادی از این آدم خوشحال نمی خوام و از باری که بر دوشش گذاشتم، کمی کمتر شد. (که ما هم کمتر خجالت بکشیم!)
باز هم سر میرزایی شلوغ و اگر می خواستم سراغ پیش ترم رو بگیرم، زمان زیادی رو از دست میدادم. پس بهتر بود آن درس مبارک را انتخاب کنم و اگه پیش ترم انجام شد، حذفش کنم. ولی، وای ی ی ی ی ی ی ی ی
چون انتخاب واحد نکردم، تنها به صورت ویژه می تونستم حذف و اضافه کنم، یعنی باید می رفتم پیش میرزایی، یعنی اگه پیشش نرم، به صورت عادی هم نمی تونستم این واحد رو بگذرونم، اگر هم وقتم رو برای انتخاب این واحد تلف می کردم، برای پروژه وقت کم می آوردم، یعنی در هر صورت از فارغ التحصیلی حالا حالاها در می ماندم...
بعد از طی 4باره ی سه طبقه پله های دانشکده فهمیدم که مفاد روی جلد چی باید باشه و یکی از دوستان و دوچرخشون زحمت سفارش جلد رو کشیدند. من هم در همین فاصله دنبال مترجم بودم. بعد از پیگیری تلفنی، یه مترجم ناز پیدا شد که موبایل نداشت که راحت پیداش کنم، اینترنت نداشت که متن رو اینترنتی براش بفرستم، اهل تایپ کردن نبود و دستی می خواست تحویل بده، کامپیوتر نداشت که مطالب رو روی سی دی بهش بدم و خونشون هم قاسم اباد بود که نه نزدیکم بود و نه اونجاها رو بلدم و بیرون از خونشون هم که یه سری میخواست بره، آخرای فرامرز عباسی بود که چندان فرقی به حالم نمی کرد و ترجمه ها رو هم در صورتی که اون شب پرینت می کردم و بهش تحویل می دادم، 5شنبه صبح به من میداد. اما من دنبال یکی بودم که هر قسمتی رو که ترجمه میکنه، اینترنتی بهم برسونه. که بخونمش ببینم: یک: اصلا به دردم می خوره؟ دو: تا وقته یاد بگیرمش. سه: ازش ایده بگیرم که برای اضافه کردن مطالب بعدی باید دنبال چی باشم.
خوب این گزینه هم که سوخت. یکی از رفیقان شفیق هم تا شب قرار بود خبر بده که کامپیوتر سوختش با یک جدید جایگزین میشه یا نه. که بتونه برام ترجمه کنه. بالاخره یک سری از مطالب رو دادم به همین رفیق شفیق که در نهایت دست نویس بهم بده تا صبح و یه نفر دیگه هم بخش دیگری بهش سپرده شد که تا شب اون هم دست نویس بده که نصف شبم رو بذارم اونها رو تایپ کنم. مساله بعدی صفحه آرایی بود که به اندازه صحافی برام گنگ و غریب بود. وقت یادگرفتنش رو نداشتم و از طرفی می خواستم همزمان که من مطلب آماده میکردم یکی دیگه پیدا بشه که قبلیها رو صفحه آرایی کنه. (این شرایط رو در پس زمینه ای با دو ویژگی در نظر داشته باشید. من شایان هستم و خداییش مثل بقیه افراد قبیله شایانا دنبال راه حلهای غیر پولی و از طرفی دانشکده اونقدر با جدیدیها جایگزین شده در این مدت فسیل شدن من، که هیچ کسی رو نمی شناسم که کمکی بکنه.) تنها بچه های کامپیوتری که می شناختم درگیر یه کنفرانس بودند که فرداش قرار بود برگزار بشه. (بله دیگه کسی که اهل فعالیتهای دانشجوییه، رفیقهاش هم طبعا همین طورین و همیشه درگیرن.) از طرفی می دونستم اگه کنفرانسی باشه، فردا پیدا کردن استاد فلانی که پایان نامه رو بهش بدم و یافتن استاد پروژه و استاد دفاع که فرمی که استاد فلانی لازم الامضا می دانست برام امضا کنند، کار حضرت فیل خواهد بود. بالاخره یک آدم خوشحال پیدا شد که قرار شد تا فردا صبح بهش مطالب رو برسونم که اون زحمت صفحه آرایی اش رو بکشه. با اینکه هیچ اعتمادی به دودره نکردن این آدم نداشتم، چاره دیگه ای هم نبود. در این فاصله فایل پایان نامه یکی از بچه ها یافت شد که کار صفه آرایی رو خیلی می تونست جلو بندازه. خیالم کمی راحت شد که پس کار زیادی از این آدم خوشحال نمی خوام و از باری که بر دوشش گذاشتم، کمی کمتر شد. (که ما هم کمتر خجالت بکشیم!)
باز هم سر میرزایی شلوغ و اگر می خواستم سراغ پیش ترم رو بگیرم، زمان زیادی رو از دست میدادم. پس بهتر بود آن درس مبارک را انتخاب کنم و اگه پیش ترم انجام شد، حذفش کنم. ولی، وای ی ی ی ی ی ی ی ی
چون انتخاب واحد نکردم، تنها به صورت ویژه می تونستم حذف و اضافه کنم، یعنی باید می رفتم پیش میرزایی، یعنی اگه پیشش نرم، به صورت عادی هم نمی تونستم این واحد رو بگذرونم، اگر هم وقتم رو برای انتخاب این واحد تلف می کردم، برای پروژه وقت کم می آوردم، یعنی در هر صورت از فارغ التحصیلی حالا حالاها در می ماندم...
ما كه نفهميديم چي شد ولي در كل خسسسسسسسسته نباشيد
تÙسط Anonymous | 12:36 PM