مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده! (4)
زنگ زدم به استاد راهنمام، این که گوشی شرکت رو برداشت، از دید من شبیه به یک معجزه بود! وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم، گفت برو از میرزایی شماره فکسش رو بگیر تا همین الان فکس کنم.[!!!] من خنگ پرسیدم مگه شما فرم رو دارین؟ گفت من فکس می کنم چیکار داری؟ باز اتاق میرزایی شلوغ شده بود و من میرزایی رو باید مثل لاشه سوسکی که مورچه های گرسنه دوره اش کردن، به زور از وسط اون همه جمعیت میکشیدم بیرون. دیدم چاره ای نیست؛ داد زدم: دکتر... پشت خط من هستن میشه چند لحظه به من توجه کنید! لبخندی زد و سرش رو برگردوند به سمتم؛ درست مثل همه جمعیت اونجا که سرهاشون به سمت من برگشته بود! میگن شماره فکس رو می خوان تا امضا رو برای شما فکس کنن. مکث کوتاهی کرد و گفت: مشکلی نیست ایشون بعدا هم میتونن امضا کنن! حالا تازه فهمیدم ماجرا چی شد! بابا چه استاد بلایی!
میرزایی فرم رو از من گرفت تا نوبتم بشه. به انتهای راهرو که رسیدم، استاد فلانی رو دیدم که مثل شاهزاده داستان سیندرلا داشت به سمت من قدم برمیداشت. (دوستانی که این استاد فلانی رو بشناسن، با آگاهی از این حس من در اون موقع، قطعا به حال من گریه میکنن. که چطور من استاد فلانی رو با اون راه رفتن شبیه قورباغه و میان آن همه ریش و محاسن و عینک درشت و ضخیم، یک جوان رعنا و دلفریب و دلبر دیدم!) قبل از اینکه استاد جون بگه چرا این پایان نامه این طور ناشیانه با دست چسبونده شده و قبل از اینکه بگه چرا فونت نصف متن با بقیه اش متفاوته، خودم اعتراف کردم. فقط وقتی پایان نامه رو باز کرد و من صفحات اول کار رو مزین به ردهای سیاه انگشتان یک دست دیدم، دوست داشتم آب میشدم و میرفتم تو زمین تا به اون صورت پر غیض و تعجب نگاه نکنم!...
گقتم روز دفاع یک نمونه دیگه بدون نقصش رو میارم. جوان رعنا دلبر یه کم غرغر کرد و در نهایت قرار شد روز شنبه، پایان نامه به همراه فرمی که استاد پرژه و استاد داور باید امضا می کردن رو براش ببرم. ای خدا! من شنبه کار دارم. شایعاتی مبنی بر دودرکردن استاد پروژه ام در روز دفاع شنیده بودم، منم که تا به حال 10 دقیقه بیشتر راجع پروژه باهش صحبتی نکرده بودم، پس تنها فرصتم برای عرض اندام روز قبل دفاع یعنی شنبه بود که به زور راضیش کنم به حرفهای من گوش بده. (وگرنه با توضیحاتی که قبلا بهش داده بودم، 2 بیشتر بهم نمی داد.) این جوان دلبر الان باید به من پیشنهاد رقص میداد نه اینکه وقت شنبه من رو برای پایان نامه بگیره! یه اشتباهی شده!
تا سرشب چندین ساعت رو پشت در قفل شده اتاق میرزایی پیاده روی کردم و حرص خوردم و اضطراب رو تحمل کردم تا بالاخره درها باز شد و میرزایی گفت کار پیش ترمم درست شده! بدبختی و مصیبت تا رسیدن به خونه در ساعت 9شب، توی اون روز شلوغ و پرترافیک و سرد برای من یه لاقبا که هیچ ماشینی حاضر نمیشد سوارش کنه ادامه پیدا کرد. با مقنعه و مانتو روی موکت پایین تختم در حالیکه کیفم هنوز روی دوشم بود و چشمام از این همه بدبختی پر اشک شده بود، سعی کردم کمی بخوابم.
خوب کار ترجمه تمام شده بود ولی تازه نوبت تراوشات ذهنی من و پیرو آنها، مطالعه بود. البته اگه منابع لازم رو شناسایی و کشف می کردم!
چند نمونه از ماجراهای این قسمت رو تعریف کنم؛ یکی از مواردی که علاقه داشتم درباره ضعفش در رباتهای انسان نما اجتماع پذیر حتما صحبت کنم، زبان بدن بود. از اونجاییکه توی کتابهای خودم چیزی به صورت مشخص و مستقیم پیدا نکردم، از یکی از دوستان جامعه شناسم کمک خواستم که اون هم اظهار بی اطلاعی کرد. فقط به یه مطلبی توی کتاب ترم پیش کلاس زبانش اشاره کرد که راجع به همین موضوع بوده ولی تا شنبه شب فرصت نداشت که برام ماجراش رو تعریف کنه. که اون موقع دیگه به درد من نمی خورد. فقط سطح کلاسش رو پرسیدم تا شاید شخص دیگری رو پیدا کنم که اون سطح رو خونده یا تدریس کرده باشه. به یکی از دوستانم که رشته اش زبان بود زنگ زدم و چون خودش نتونست کاری برام انجام بده زورش کردم که از یکی از دوستان دیگرش که همون روز اسباب کشی هم داشت پیدا کنه تا مطلب رو ازش بگیرم. بعد از پیگیری، شماره تماس بنده خدا رو بهم داد و وقتی زنگ زدم که برم مطلب رو ازش بگیرم و بدم به همین دوستم که برام ترجمه کنه و وقتی آگاهی پیدا کرد که برای این منظور باید سه نقطه مختلف شهر رو چند بار بپیمایم، دلش سوخت و گفت خودش انجام میده. ای ول مرام! البته بماند که من هم این وسط یه کم پلید بودم!
یه مورد دیگه شنبه پیش اومد که تازه به جایی رسیده بودم که ندانستن تعریف بعضی مفاهیم پایه ای مثل احساسات، خلاقیت، هوش، هوش اجتماعی، چگونگی انجام فرآیند یادگیری در انسان و غیره، من رو دچار مشکل کرده بود. به یکی از معلمهای دبیرستانم که باهش روانشناسی عمومی در حدود 7-8 سال پیش گذرونده بودم زنگ زدم. آدم باید چقدر پررو باشه که بعد از عمری زنگ بزنه و بگه... درگیر کارهای بانکی بود و اونقدر من رو پشت خط انتظار تلفن نگه داشت که خودم از رو رفتم. پس تنها گزینه کتابفروشی امام بود که دنبال آناتومی جامعه و یه کتاب روانشناسی عمومی (اگه وجود داشته باشه که پاسخ سوالات من رو بتونه بده) برم. و تازه عصر شنبه بخونم که شب برم پیش استادم درباره خوانده هام توضیح بدم.
از طرفی صبح مجبور بودم اول برم سراغ پایان نامه که از یکی از بچه ها خواسته بودم لطف منه تا قبل از رسیدن من به دانشگاه برام پرینت بگیره. خوشحال و خندان رفتم پرینتها رو به تیمورتاشهای دانشکده اقتصاد برسونم که صحافی کنند که فهمیدم اونها هم برای صحافی میبرن خارج دانشگاه، یه جایی تو چهارراه گلستان. و اگر بخوان بفرستن اونجا، فردا تحویلم میدن. تصمیم گرفتم خودم ببرم. اطلاع از این مساله که اونها یکسره باز هستند، خیالم رو راحت کرد که میتونم منتظر بشم تا تاکسی کتابهای یکی از بچه های روانشناسی که همون روز تصادفی بهش برخورد کرده بودم رو از خونشون بیاره. اما بعد با پیگیری از اتحادیه صحافی کاران که بالاخره شماره اون صحافی رو پیدا کردم، فهمیدم مغازه تعطیل است. بازم تا خود مغازه رفتم که مطمئن بشم و مطمئن شدم.
تازه یادم اومده بود اون روز کلاس زبان دارم و از اونجایی که کوپن غیبتهام رو به تمامی مصرف کرده بودم، اگر کلاس نمی رفتم، اون ترم رو از دست میدادم. از طرفی احتمال هم میدادم زمان امتحان برای ورودیهای جدید هم گذشته باشه و نشه دوباره برم امتحان بدم. تا قبل از 4 یعنی ساعت شروع کلاس، صحافی باز نکرد. و استاد دلبر من اون روز تنها تا 6 باید دانشکده میموند. که از طرفی چون 4تا6 رو کلاس نداشت و فقط ساعت حضور داشت، هیچ قطعیتی مبنی بر ماندن حتی یک دقیقه اش هم وجود نداشت.
چطور هم به کلاسم میرسدم، هم پایان نامه رو به صحافی میرسوندم و راضیشون میکردم یه ساعته آمادش کنند و هم به موقع استادم رو که شماره تماسی هم ازش نداشتم پیدا میکردم؟ یه راه حل این بود که به بابام بگم پایان نامه رو ببره صحافی و بعد ببره دانشگاه، و اگر توی اون فاصله یکی از دوستام رو تو خوابگاه گیر میاوردم، بابام بره دنبال اون خوابگاه و ببرش دانشکده که دوستم بره پیش استاد فلانی دلبر و یه دلیل قانع کننده برای اینکه خودم نیومدم بیاره و... بمیری سمیرا که دیگران بخوان اینطوری کارهای تو رو انجام بدن...
میرزایی فرم رو از من گرفت تا نوبتم بشه. به انتهای راهرو که رسیدم، استاد فلانی رو دیدم که مثل شاهزاده داستان سیندرلا داشت به سمت من قدم برمیداشت. (دوستانی که این استاد فلانی رو بشناسن، با آگاهی از این حس من در اون موقع، قطعا به حال من گریه میکنن. که چطور من استاد فلانی رو با اون راه رفتن شبیه قورباغه و میان آن همه ریش و محاسن و عینک درشت و ضخیم، یک جوان رعنا و دلفریب و دلبر دیدم!) قبل از اینکه استاد جون بگه چرا این پایان نامه این طور ناشیانه با دست چسبونده شده و قبل از اینکه بگه چرا فونت نصف متن با بقیه اش متفاوته، خودم اعتراف کردم. فقط وقتی پایان نامه رو باز کرد و من صفحات اول کار رو مزین به ردهای سیاه انگشتان یک دست دیدم، دوست داشتم آب میشدم و میرفتم تو زمین تا به اون صورت پر غیض و تعجب نگاه نکنم!...
گقتم روز دفاع یک نمونه دیگه بدون نقصش رو میارم. جوان رعنا دلبر یه کم غرغر کرد و در نهایت قرار شد روز شنبه، پایان نامه به همراه فرمی که استاد پرژه و استاد داور باید امضا می کردن رو براش ببرم. ای خدا! من شنبه کار دارم. شایعاتی مبنی بر دودرکردن استاد پروژه ام در روز دفاع شنیده بودم، منم که تا به حال 10 دقیقه بیشتر راجع پروژه باهش صحبتی نکرده بودم، پس تنها فرصتم برای عرض اندام روز قبل دفاع یعنی شنبه بود که به زور راضیش کنم به حرفهای من گوش بده. (وگرنه با توضیحاتی که قبلا بهش داده بودم، 2 بیشتر بهم نمی داد.) این جوان دلبر الان باید به من پیشنهاد رقص میداد نه اینکه وقت شنبه من رو برای پایان نامه بگیره! یه اشتباهی شده!
تا سرشب چندین ساعت رو پشت در قفل شده اتاق میرزایی پیاده روی کردم و حرص خوردم و اضطراب رو تحمل کردم تا بالاخره درها باز شد و میرزایی گفت کار پیش ترمم درست شده! بدبختی و مصیبت تا رسیدن به خونه در ساعت 9شب، توی اون روز شلوغ و پرترافیک و سرد برای من یه لاقبا که هیچ ماشینی حاضر نمیشد سوارش کنه ادامه پیدا کرد. با مقنعه و مانتو روی موکت پایین تختم در حالیکه کیفم هنوز روی دوشم بود و چشمام از این همه بدبختی پر اشک شده بود، سعی کردم کمی بخوابم.
خوب کار ترجمه تمام شده بود ولی تازه نوبت تراوشات ذهنی من و پیرو آنها، مطالعه بود. البته اگه منابع لازم رو شناسایی و کشف می کردم!
چند نمونه از ماجراهای این قسمت رو تعریف کنم؛ یکی از مواردی که علاقه داشتم درباره ضعفش در رباتهای انسان نما اجتماع پذیر حتما صحبت کنم، زبان بدن بود. از اونجاییکه توی کتابهای خودم چیزی به صورت مشخص و مستقیم پیدا نکردم، از یکی از دوستان جامعه شناسم کمک خواستم که اون هم اظهار بی اطلاعی کرد. فقط به یه مطلبی توی کتاب ترم پیش کلاس زبانش اشاره کرد که راجع به همین موضوع بوده ولی تا شنبه شب فرصت نداشت که برام ماجراش رو تعریف کنه. که اون موقع دیگه به درد من نمی خورد. فقط سطح کلاسش رو پرسیدم تا شاید شخص دیگری رو پیدا کنم که اون سطح رو خونده یا تدریس کرده باشه. به یکی از دوستانم که رشته اش زبان بود زنگ زدم و چون خودش نتونست کاری برام انجام بده زورش کردم که از یکی از دوستان دیگرش که همون روز اسباب کشی هم داشت پیدا کنه تا مطلب رو ازش بگیرم. بعد از پیگیری، شماره تماس بنده خدا رو بهم داد و وقتی زنگ زدم که برم مطلب رو ازش بگیرم و بدم به همین دوستم که برام ترجمه کنه و وقتی آگاهی پیدا کرد که برای این منظور باید سه نقطه مختلف شهر رو چند بار بپیمایم، دلش سوخت و گفت خودش انجام میده. ای ول مرام! البته بماند که من هم این وسط یه کم پلید بودم!
یه مورد دیگه شنبه پیش اومد که تازه به جایی رسیده بودم که ندانستن تعریف بعضی مفاهیم پایه ای مثل احساسات، خلاقیت، هوش، هوش اجتماعی، چگونگی انجام فرآیند یادگیری در انسان و غیره، من رو دچار مشکل کرده بود. به یکی از معلمهای دبیرستانم که باهش روانشناسی عمومی در حدود 7-8 سال پیش گذرونده بودم زنگ زدم. آدم باید چقدر پررو باشه که بعد از عمری زنگ بزنه و بگه... درگیر کارهای بانکی بود و اونقدر من رو پشت خط انتظار تلفن نگه داشت که خودم از رو رفتم. پس تنها گزینه کتابفروشی امام بود که دنبال آناتومی جامعه و یه کتاب روانشناسی عمومی (اگه وجود داشته باشه که پاسخ سوالات من رو بتونه بده) برم. و تازه عصر شنبه بخونم که شب برم پیش استادم درباره خوانده هام توضیح بدم.
از طرفی صبح مجبور بودم اول برم سراغ پایان نامه که از یکی از بچه ها خواسته بودم لطف منه تا قبل از رسیدن من به دانشگاه برام پرینت بگیره. خوشحال و خندان رفتم پرینتها رو به تیمورتاشهای دانشکده اقتصاد برسونم که صحافی کنند که فهمیدم اونها هم برای صحافی میبرن خارج دانشگاه، یه جایی تو چهارراه گلستان. و اگر بخوان بفرستن اونجا، فردا تحویلم میدن. تصمیم گرفتم خودم ببرم. اطلاع از این مساله که اونها یکسره باز هستند، خیالم رو راحت کرد که میتونم منتظر بشم تا تاکسی کتابهای یکی از بچه های روانشناسی که همون روز تصادفی بهش برخورد کرده بودم رو از خونشون بیاره. اما بعد با پیگیری از اتحادیه صحافی کاران که بالاخره شماره اون صحافی رو پیدا کردم، فهمیدم مغازه تعطیل است. بازم تا خود مغازه رفتم که مطمئن بشم و مطمئن شدم.
تازه یادم اومده بود اون روز کلاس زبان دارم و از اونجایی که کوپن غیبتهام رو به تمامی مصرف کرده بودم، اگر کلاس نمی رفتم، اون ترم رو از دست میدادم. از طرفی احتمال هم میدادم زمان امتحان برای ورودیهای جدید هم گذشته باشه و نشه دوباره برم امتحان بدم. تا قبل از 4 یعنی ساعت شروع کلاس، صحافی باز نکرد. و استاد دلبر من اون روز تنها تا 6 باید دانشکده میموند. که از طرفی چون 4تا6 رو کلاس نداشت و فقط ساعت حضور داشت، هیچ قطعیتی مبنی بر ماندن حتی یک دقیقه اش هم وجود نداشت.
چطور هم به کلاسم میرسدم، هم پایان نامه رو به صحافی میرسوندم و راضیشون میکردم یه ساعته آمادش کنند و هم به موقع استادم رو که شماره تماسی هم ازش نداشتم پیدا میکردم؟ یه راه حل این بود که به بابام بگم پایان نامه رو ببره صحافی و بعد ببره دانشگاه، و اگر توی اون فاصله یکی از دوستام رو تو خوابگاه گیر میاوردم، بابام بره دنبال اون خوابگاه و ببرش دانشکده که دوستم بره پیش استاد فلانی دلبر و یه دلیل قانع کننده برای اینکه خودم نیومدم بیاره و... بمیری سمیرا که دیگران بخوان اینطوری کارهای تو رو انجام بدن...
belakhare fareghotahsil mishi ya na?
agha man junam be labam umad.
az roozi benevis ke dari shirini abmive pakhsh mikoni!1
migam, yek mah zud tar be fekr mioftadi ma ro in tori to kafe baghiye ghesmata nemizashty!!
yade golnaz mioftam ke hamishe ajale dasht!!
تÙسط Anonymous | 11:37 AM
خوش به حالتون که هبیشتر کاراتونو دیگران براتون کردند! خوبه آدم چند نفر باشه که به همه کاراش برسه ها نه؟ کلاس زبان چی شد؟ رسیدید یا نه/ برم بالایی رو بخونم ببینم بلاخره فارغ التحصیل می شی یا نه؟
:D
تÙسط Anonymous | 9:10 PM