روزها
آروزی زندگی کردن برای یه مدت کوتاه در روستا همیشه همراهم بوده. اما هیچ وقت به این آرزو اجازه ندادم به طور جدی، در ذهنم جولان بده. چون به نظرم علاقه ام از این فیلمهای خوش آب و رنگی که روستاهای اروپایی و به ویژه کانادایی رو نشون میده، نشات میگرفت. دوست داشتم برم روستا درحالیکه ببینم زنانش با لباسهای شیک و متنوع و زیبا عصرها دور هم جمع میشوند و با انگشتان کشیده و ظریفشون، به کارهای هنری مثل گلدوزی میپردازند و بچه ها بعد از مدرسه با لباسهای سفیدی که حتی روش یک لک هم نمیشه پیدا کرد در طبیعت وسیع و سرسبز و بکر دنبال هم میدوند و بازی میکنند. و مردانش که هیچگاه دغدغه فقر و مشکل اقتصادی ندارند، با لبخند به دست من سیب میدهند و پسران رعنا و جوانش دست دیگرم را میگرند و مرا به گردش میبرند. و همه از داشتن مهمانی چون من خوشحالند و سپاسگزار منند که روستای قشنگ آنها را برای سفر انتخاب کردم وهوس -وتنها هوس- زندگی با آنها را دارم.
قطعا روستا رو میوه های تازه و خوردنیهای خوشمزه دیگه که در شهر به فراوانی و سهل الوصول بودن آنجا نیست، میدیدم. و روستاییان رو آدمهای ساده و پاک و صادق و اهل دل و دور از مادیات دنیا و مهربان ومهمان نواز و مکان روستا رو مقدس و امن (به ویژه برای یه دختر مجرد جوان غریبه از شهر آمده!!! ).
میدونستم روستایی زندگی کردن، سختیهای خاص خودش رو هم داره، و اصلا قصد من هم از رفتن مشاهده و لمس همین سختیها و درد کشیدن مردمان آنجا بود. اما به پولدارهایی میمانستم که میرن نوانخانه به بچه های یتیم کمک کنند که احساس سبکی و آسودگی از عذاب وجدان پیدا کنند و به روی کودکان اونجا لبخند میزنن درحالیکه مواظبند دستهای کثیف اونها به لباسهای گرانقیمتشون نخوره. از طرفی انگار روستا رو یه محل توریستی میدونستم که راهنماهای زیبا و جوان با لبخند دلفریب و خیال انگیز به استقبال من میان و تمام مدتی که اونجا هستم همراه منند و هدف والاتر و ارزشمندتری از آگاهی سازی من و بالا بردن هر چه بیشتر شناختم از روستا ندارن.
با خودم گفتم بشین بچه پررو تا وقتی دیدت اینقدر اشرافی و از بالا به پایینه لازم نکرده همچین کاری بکنی!
نشستم به خوندن کتاب "روزها" ندوشن تا شاید عطش و به نوعی هوسی که داشتم به این صورت معقول و مناسب، خاموش یا کنترل کنم.