Thursday, February 22, 2007

نقطه؛ سر همین خط

خوب سعی کردیم بدون اینکه بذاریم جنسیت در ارتباطاتمون تاثیر منفی بذاره، برای هم دوستان خوبی باشیم. هر روز و گاه شب و روز رو، سر یک برنامه یا مسافرت و اردو با هم، می گذروندیم و خیلی به ندرت پیش میومد که عاشق هم بشیم. اما آنچه الان از هم دورمون کرده شاید تنها جنسیته. یعنی همون مساله ای که ما فکر میکردیم بین خودمون حلش کردیم. اولین و ساده ترین دلیلش اینکه چون فضای متعارف و موجه دانشگاه و محیطهای کار دانشجوییمون رو از دست دادیم و حلقه های دوستیمون محدودتر و جمع و جورتر شده به سهولت سابق نمی تونیم دور هم جمع بشیم. از طرفی موضوعاتی که ما رو بهم پیوند میده به عمومیت و گستردگی سابق نیست و آنچه الان از یک رابطه میخواهیم تشریک لحظه ها و مسایلی آنقدر خصوصی است که در روابط با غیر همجنس ترجیح میدیم رو نشه.
و آنچه بیش از همه برای من غیر منتظره بوده سوءتفاهمهایی است که تجرد و ازدواج بینمون پدید آورده. ازدواج بعضی، صمیمیتها رو کمرنگتر کرد. چون حضور شخص دیگری در حریم خصوصی فرد، این رابطه ها رو تحت الشعاع قضاوت و داوری خودش قرار میده. و در رابطه مجردها هم انگار همان دعوای بیرونی به ما هم راه یافته. پسرها گمان میبرند، دخترهای دلباخته در انتظار پیشنهاد ازدواج از طرف اونها قند توی دلشون داره آب میشه و دخترها... دخترها رو نمیدونم. شاید باید میگفتم که دخترها گمان می برند که پسرها گمان میبرند که... پس از گمان پسرها چیزی نمی دانم. ولی هر چی هست داره ما رو از هم دور میکنه!

Tuesday, February 20, 2007

مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده!(5)

آخرش رو بگم. من دفاع کردم؛ عالی. نمره ام هم 18 شد. 2نمره ای که از 20 کمتره، یکی به خاطر عدم رعایت نظم در تحویل گزارشها و از این جور چیزها بود و دیگری به خاطر عدم ارائه مقاله. که این دومی نمی دونم یعنی چی. فقط می دونم من هیچ گونه مکتوباتی به استادم تحویل ندادم. پس دیگه پررو نمیشم و 18 از سرم هم زیاده.
شرح ادامه بدبختیها، مثل اینکه استادم بعد از دفاع، نمره ام رو نداد و موکول کرد به روز بعد. و روز بعد نه موبایلش رو جواب میداد و نه شرکتش بود و نه دانشگاه. و تا ظهر خبری ازش نبود و من همش در مسیر شرکت استاد و دانشکده در رفت وآمد بودم. و فقط به این فکر میکردم که استاد دفاعی که اون روز توی دانشکده کلاس نداشت و موبایلش دست پسرش بود و چون برای زمان دفاع دودر شده بود، ممکن بود حال اساسی از من برای امضا کردن برگه اتمام پروژه بگیره هم پیداش نبود. و بعد که استاد پیدا شد و نمره آماده بود و استاد پروژه با توجه به دودره کردن خودش مسوولیت امضا استاد دفاع رو هم به عهده گرفته بود، سایت این امکان رو نمیداد که نمره وارد بشه. و همه این ماجراها در آخرین روز بهمن، زمان اتمام ساعت اداری داشت اتفاق میفتاد. اگر نمره رد نمیشد، مهلت رو از دست داده بودم و به نوعی بیچاره بودم و مهمتر اینکه این همه زحمتی که کشیدم که کار رو به روز دفاع بهمن ماه برسونم، هیچ میشد...
می خواستم بگم شرح ادامه بدبختیها رو نمیدم، که باز همش انتظار و اظطراب و این ور اونور دویدن بود، که این همه حرف زدم.
ساعت 5صبح روز دفاع، رفتم حموم، بلکم خواب از سرم بپره و حالم کمی بهتر بشه. زیر دوش آب وقتی یک لحظه پلکهام روی هم می اومد، خوابم میبرد و بعد که چشمهام رو باز میکردم، متوجه میشدم چند ثانیه ای خواب بودم.
من تازه بعدازظهر روز قبل دفاع فهمیدم باید از یه هفته قبل پایان نامه رو بدی به استاد دفاع تا مورد مطالعه قرار بده و این آگاهی در شرایطی ایجاد شد که من نه یک نسخه پایان نامه دیگه داشتم که به استاد دفاع بدم و نه هنوز تونسته بودم پیداش کنم. استاد دلبر من رو خیلی ترسونده بود که شاید استاد دفاعم سر این قضیه اصلا نذاره من دفاع کنم. خوشبختانه شب بالاخره استاد پیدا شد و گیری به ما نداد. اما صبح که رفتم پیشش برای اظهار وجود، تنها نسخه پایان نامه ای که برای استاد فلانی دلبر گیرو آورده بودم، ازم گرفت. می خواستم بگم استاد این مال شما نیست لطفا پسش بدید. عصر روز قبلش تازه باز یه داستان دیگه مبنی بر تاخیر در رساندن پایان نامه برای اون بنده خدا سرهم کرده بودم، حالا باید میرفتم چی بهش میگفتم؟؟؟
اما کمی هم از گروه باحال خودمون بگم که بفهمید این موجودی که دارید ماجرای حماقتهاش رو می خونید، فرآورده کجاست. ساعت 10 ارئه ها شروع میشد و من نوبت دوم رو داشتم. ساعت 9.30، کلاس18 که قرار بوده در آن دفاع پروژه باشه، پره. 10 تا11 جلسه تحصیلات تکمیلی گروه است و استاد پروژه من و استاد دفاع ارائه دهنده قبل من، باید توی اون جلسه شرکت کنن. 11 تا 12 هم جلسه کمیته پروژه است که استاد دفاع من باید در اون شرکت داشته باشه. و این اساتید گرامی خودشون تا صبح اون روز از وجود این جلسات هیچ گونه آگاهی نداشتن! هنوز برای اینکه دنبال پرتقال فروش بفرستمتون خیلی زوده. بنده خدایی که قبل من ارائه داشت، رفته بود کلاس پیدا کرده بود که با حضور بچه های ارشد، کاشف به عمل اومد اونجا کلاس اونهاست و وقتی استادشون هم اومد دیگه معلوم شد زوره کی بیشتره. اما بعد از چند دقیقه باز مشخص شد که این هفته درمیون اون استاد دیگه بچه های ارشده که اتفاقا استاد پروژه من هم بود و در اون موقع که باید هم سر کلاس ارشد میبود و هم سر دفاع من، توی جلسه تشریف داشت. ماجراهای نوت بوک خرابی که گروه به ما داده بود و نوت بوک دیگری که یکی از استادها با خودش برده بود و کابل لازم برای اتصال ویدیو پروژکتور که گویا در کنفرانسی که چند روز پیش برگزار شده بود، جامونده بود، بماند. چون اینها دیگه قبل از اینکه نوبت به من برسه، قربانیشون رو گرفته بودن!
خوب استاد پروژه ام که اومد، استاد دفاع نبود.
البته از یه جهت خوب شد. استاد پروژه که از خود بود و پایان نامه نمی خواست (البته بعد فهمیدم از خود نبود و از نمره ام به همین خاطر کم کرد)، ولی اگه استاد دفاع میومد و میدید که ارائه من هیچ ربطی به پایان نامه نداره، و پایان نامه بیشتر ترجمه هایی است که آخرش هم فرصت نکردم همش رو بخونم چه برسه به اینکه اونقدر بخوام بر اونها تسلط داشته باشم، که ارائشون هم بدم، واویلا میشد. آره ارائه فقط مطالعات و مکاشفت خودم تا لحظه قبل از ارائه بود که هیچ اثری از اونها در پایان نامه نمیدیدی. ولی به نظر خودم که خوب بود.
یه بار وسط ارائه دیدم استادم خوابه!
خوب؛ این ماجرا مثل داستانهای مدرن آخرش باز تموم میشه. چون هنوز معلوم نیست با این استاد خارجی تازه وارد دانشمند باکلاس گروه که درس مبارک VLSIرو برای اولین بارش میخواد ارائه بده و به من سه تا کتاب خارجی معرفی کرده که حتی معنی عنوان کتابها رو هم نمی فهمم، و باید بشینم تنهایی بخونمشون تا برای امتحان آماده بشم، میخوام چی کار کنم؟ (تازه بعدش که از این درس راحت بشم، ترسم از اینکه تخلف کرده باشم و مجبور بشم واحد یا واحدهای دیگری رو هم بگذرونم!)
تنها راه حلی که آن لاین همون جا که داشت به من میگفت: عزیزم! بهتره بیای سر کلاس چون در غیر این صورت هیچی نخواهی فهمید؛ به نظرم رسید، این بود که دنبال گرفتن جزوه این درس از بچه های دانشگاه آزاد باشم و همین طور از بچه های فردوسی که دو ترم پیش درس رو با یکی از اساتید گروه برق داشتن. بعد برم به استاد بگم، عزیزم! من این دو تا جزوه رو پیدا کردم میشه بگین کدوم قسمتها با مطالب شما هماهنگی یا لااقل نزدیکی خواهد داشت که برم اونها رو بخونم؟ و اگر اون بگه عزیزم! هیچی. اینها که اصلا به درد نمی خوره. من بگم پس عزیزم! من میرم از بچه های دانشگاههای تهران جزوه گیر بیارم و اون کم بیاره و بگه تو در امتحان الهی موفق شدی، بیا این 20 تو. برو خوش باش. اما پیاده شدن این سناریوی شیرین منوط به اینه که بچه هایی رو که ترم پیش یا دو ترم پیش این درس رو گذرونده اند و قطعا ترم آخری بودن و تا به حال فارغ التحصیل شدند، پیدا کنم و شرط محال بعدی اینکه اونها جزوه هاشون رو برای من نگه داشته باشن و نه دور ریخته باشن و نه به نسل بعد خودشون داده باشن. تازه اگر نقشه ام بگیره باید یه راه حلی مبنی برا اینکه چطور از رو اون جزوه ها میشه امتحان داد، پیدا کنم. چون قطعا به اندازه هر کس دیگه ای که داره این مطلب رو میخونه، منم از این درس مبارک هیچ چی سر در نخواهم آورد...
نتیجه اخلاقی اینکه:
اگر میخواین حرص من رو دربیارین، ازم بپرسین کلاس زبان ترم چند هستم؟
واگر میخواین بیشتر حرصم رو دربیارین، بپرسین کی فارغ التحصیل میشم؟

مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده! (4)

زنگ زدم به استاد راهنمام، این که گوشی شرکت رو برداشت، از دید من شبیه به یک معجزه بود! وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم، گفت برو از میرزایی شماره فکسش رو بگیر تا همین الان فکس کنم.[!!!] من خنگ پرسیدم مگه شما فرم رو دارین؟ گفت من فکس می کنم چیکار داری؟ باز اتاق میرزایی شلوغ شده بود و من میرزایی رو باید مثل لاشه سوسکی که مورچه های گرسنه دوره اش کردن، به زور از وسط اون همه جمعیت میکشیدم بیرون. دیدم چاره ای نیست؛ داد زدم: دکتر... پشت خط من هستن میشه چند لحظه به من توجه کنید! لبخندی زد و سرش رو برگردوند به سمتم؛ درست مثل همه جمعیت اونجا که سرهاشون به سمت من برگشته بود! میگن شماره فکس رو می خوان تا امضا رو برای شما فکس کنن. مکث کوتاهی کرد و گفت: مشکلی نیست ایشون بعدا هم میتونن امضا کنن! حالا تازه فهمیدم ماجرا چی شد! بابا چه استاد بلایی!
میرزایی فرم رو از من گرفت تا نوبتم بشه. به انتهای راهرو که رسیدم، استاد فلانی رو دیدم که مثل شاهزاده داستان سیندرلا داشت به سمت من قدم برمیداشت. (دوستانی که این استاد فلانی رو بشناسن، با آگاهی از این حس من در اون موقع، قطعا به حال من گریه میکنن. که چطور من استاد فلانی رو با اون راه رفتن شبیه قورباغه و میان آن همه ریش و محاسن و عینک درشت و ضخیم، یک جوان رعنا و دلفریب و دلبر دیدم!) قبل از اینکه استاد جون بگه چرا این پایان نامه این طور ناشیانه با دست چسبونده شده و قبل از اینکه بگه چرا فونت نصف متن با بقیه اش متفاوته، خودم اعتراف کردم. فقط وقتی پایان نامه رو باز کرد و من صفحات اول کار رو مزین به ردهای سیاه انگشتان یک دست دیدم، دوست داشتم آب میشدم و میرفتم تو زمین تا به اون صورت پر غیض و تعجب نگاه نکنم!...
گقتم روز دفاع یک نمونه دیگه بدون نقصش رو میارم. جوان رعنا دلبر یه کم غرغر کرد و در نهایت قرار شد روز شنبه، پایان نامه به همراه فرمی که استاد پرژه و استاد داور باید امضا می کردن رو براش ببرم. ای خدا! من شنبه کار دارم. شایعاتی مبنی بر دودرکردن استاد پروژه ام در روز دفاع شنیده بودم، منم که تا به حال 10 دقیقه بیشتر راجع پروژه باهش صحبتی نکرده بودم، پس تنها فرصتم برای عرض اندام روز قبل دفاع یعنی شنبه بود که به زور راضیش کنم به حرفهای من گوش بده. (وگرنه با توضیحاتی که قبلا بهش داده بودم، 2 بیشتر بهم نمی داد.) این جوان دلبر الان باید به من پیشنهاد رقص میداد نه اینکه وقت شنبه من رو برای پایان نامه بگیره! یه اشتباهی شده!
تا سرشب چندین ساعت رو پشت در قفل شده اتاق میرزایی پیاده روی کردم و حرص خوردم و اضطراب رو تحمل کردم تا بالاخره درها باز شد و میرزایی گفت کار پیش ترمم درست شده! بدبختی و مصیبت تا رسیدن به خونه در ساعت 9شب، توی اون روز شلوغ و پرترافیک و سرد برای من یه لاقبا که هیچ ماشینی حاضر نمیشد سوارش کنه ادامه پیدا کرد. با مقنعه و مانتو روی موکت پایین تختم در حالیکه کیفم هنوز روی دوشم بود و چشمام از این همه بدبختی پر اشک شده بود، سعی کردم کمی بخوابم.
خوب کار ترجمه تمام شده بود ولی تازه نوبت تراوشات ذهنی من و پیرو آنها، مطالعه بود. البته اگه منابع لازم رو شناسایی و کشف می کردم!
چند نمونه از ماجراهای این قسمت رو تعریف کنم؛ یکی از مواردی که علاقه داشتم درباره ضعفش در رباتهای انسان نما اجتماع پذیر حتما صحبت کنم، زبان بدن بود. از اونجاییکه توی کتابهای خودم چیزی به صورت مشخص و مستقیم پیدا نکردم، از یکی از دوستان جامعه شناسم کمک خواستم که اون هم اظهار بی اطلاعی کرد. فقط به یه مطلبی توی کتاب ترم پیش کلاس زبانش اشاره کرد که راجع به همین موضوع بوده ولی تا شنبه شب فرصت نداشت که برام ماجراش رو تعریف کنه. که اون موقع دیگه به درد من نمی خورد. فقط سطح کلاسش رو پرسیدم تا شاید شخص دیگری رو پیدا کنم که اون سطح رو خونده یا تدریس کرده باشه. به یکی از دوستانم که رشته اش زبان بود زنگ زدم و چون خودش نتونست کاری برام انجام بده زورش کردم که از یکی از دوستان دیگرش که همون روز اسباب کشی هم داشت پیدا کنه تا مطلب رو ازش بگیرم. بعد از پیگیری، شماره تماس بنده خدا رو بهم داد و وقتی زنگ زدم که برم مطلب رو ازش بگیرم و بدم به همین دوستم که برام ترجمه کنه و وقتی آگاهی پیدا کرد که برای این منظور باید سه نقطه مختلف شهر رو چند بار بپیمایم، دلش سوخت و گفت خودش انجام میده. ای ول مرام! البته بماند که من هم این وسط یه کم پلید بودم!
یه مورد دیگه شنبه پیش اومد که تازه به جایی رسیده بودم که ندانستن تعریف بعضی مفاهیم پایه ای مثل احساسات، خلاقیت، هوش، هوش اجتماعی، چگونگی انجام فرآیند یادگیری در انسان و غیره، من رو دچار مشکل کرده بود. به یکی از معلمهای دبیرستانم که باهش روانشناسی عمومی در حدود 7-8 سال پیش گذرونده بودم زنگ زدم. آدم باید چقدر پررو باشه که بعد از عمری زنگ بزنه و بگه... درگیر کارهای بانکی بود و اونقدر من رو پشت خط انتظار تلفن نگه داشت که خودم از رو رفتم. پس تنها گزینه کتابفروشی امام بود که دنبال آناتومی جامعه و یه کتاب روانشناسی عمومی (اگه وجود داشته باشه که پاسخ سوالات من رو بتونه بده) برم. و تازه عصر شنبه بخونم که شب برم پیش استادم درباره خوانده هام توضیح بدم.
از طرفی صبح مجبور بودم اول برم سراغ پایان نامه که از یکی از بچه ها خواسته بودم لطف منه تا قبل از رسیدن من به دانشگاه برام پرینت بگیره. خوشحال و خندان رفتم پرینتها رو به تیمورتاشهای دانشکده اقتصاد برسونم که صحافی کنند که فهمیدم اونها هم برای صحافی میبرن خارج دانشگاه، یه جایی تو چهارراه گلستان. و اگر بخوان بفرستن اونجا، فردا تحویلم میدن. تصمیم گرفتم خودم ببرم. اطلاع از این مساله که اونها یکسره باز هستند، خیالم رو راحت کرد که میتونم منتظر بشم تا تاکسی کتابهای یکی از بچه های روانشناسی که همون روز تصادفی بهش برخورد کرده بودم رو از خونشون بیاره. اما بعد با پیگیری از اتحادیه صحافی کاران که بالاخره شماره اون صحافی رو پیدا کردم، فهمیدم مغازه تعطیل است. بازم تا خود مغازه رفتم که مطمئن بشم و مطمئن شدم.
تازه یادم اومده بود اون روز کلاس زبان دارم و از اونجایی که کوپن غیبتهام رو به تمامی مصرف کرده بودم، اگر کلاس نمی رفتم، اون ترم رو از دست میدادم. از طرفی احتمال هم میدادم زمان امتحان برای ورودیهای جدید هم گذشته باشه و نشه دوباره برم امتحان بدم. تا قبل از 4 یعنی ساعت شروع کلاس، صحافی باز نکرد. و استاد دلبر من اون روز تنها تا 6 باید دانشکده میموند. که از طرفی چون 4تا6 رو کلاس نداشت و فقط ساعت حضور داشت، هیچ قطعیتی مبنی بر ماندن حتی یک دقیقه اش هم وجود نداشت.
چطور هم به کلاسم میرسدم، هم پایان نامه رو به صحافی میرسوندم و راضیشون میکردم یه ساعته آمادش کنند و هم به موقع استادم رو که شماره تماسی هم ازش نداشتم پیدا میکردم؟ یه راه حل این بود که به بابام بگم پایان نامه رو ببره صحافی و بعد ببره دانشگاه، و اگر توی اون فاصله یکی از دوستام رو تو خوابگاه گیر میاوردم، بابام بره دنبال اون خوابگاه و ببرش دانشکده که دوستم بره پیش استاد فلانی دلبر و یه دلیل قانع کننده برای اینکه خودم نیومدم بیاره و... بمیری سمیرا که دیگران بخوان اینطوری کارهای تو رو انجام بدن...

Friday, February 16, 2007

مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده! (3)

ترجیح دادم کار پروژه رو انجام بدم به این امید که شاید شد یه جوری آن درس مبارک رو هم انتخاب کنم. رفتن به خونه متقارن شد با وقوع یک حادثه بد که جان و روان ما را بهم ریخت. و تمرکزم رو از دست دادم. به هر صورتی اون شب کار خوندن کتابها و گزینش مطالب لازم تا حدی پیش رفت و همزمان یه سری ترجمه از عزیزی که اول ذکر عزتشان رفت، می رسید. تا ساعت 12.30 که قسمت اعظم ترجه هایی که دست مترجم سوم بود پس از تماسهای مکرر با تاکسی رسید. حالا هم دستخط رو نمی تونستم راحت بخونم و هم چیزی نمی فهمیدم و از طرفی بعضی لغتها هم انگلیسی مانده بود که باید خود مبارکم معادل سازی می کردم. تا اینکه دیدم گریه از فاجعه دومی، رمقی برای چشمهام نذاشته و با این درد چشم بهتره کمی بخوابم؛ یک کم؛ نیم ساعت؛ حالا شاید هم یک ساعت؛ زود پا میشم...
خواب موندم! صبح ادامه تایپ رو شروع کردم. وقتی دیدم خیلی بیخوده، رهاش کردم که مطالبی که برای صفحه آرایی می خواستم آماده بشه، مرتب کنم. از طرفی چون پسر جماعت اونم از نوع خوابگاهیش رو باید از خواب بیدار کرد وگرنه به قول سر صبحشون نمیشه اعتماد کرد، زنگ زدم به موبایل همون آدم خوشحال که شب قبلش از دوستش گرفته بودم. مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
با عجله زنگ زدم به دو تا از رفیقهاش که به خاطر کنفرانس، رفته بودن هتل پردیسان. که وااسفا! یه جوری بیدارش کنید. یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت، گذشت پیدا نشد. به ناچار خودم شروع کردم با سرعت لاک پشتی انجام دادن بخشی از کار. تا اینکه یکی از مهربانانی که از خودش و دوچرخش گفتم، و موبایل نداشت و صبح زود از خونه زده بود بیرون و دست من رو از زمین و زمان کوتاه کرده بود، خودش زنگ زد که جلد آماده است. مشکل رو بهش گفتم ولی عزیز دل کلاس داشت. قرار شد تا بعد کلاس برسم دانشکده که یه خاکی توی سرم بریزم. از طرفی جایی هم برای رفتن نداشتیم و کامپیوتر انجمن علمی هم نمی دونم چرا دیگه وجود نداشت. تنها گزینه یک آزمایشگاه بود که بچه هایی که کلیدش رو داشتن، هتل پردیسان بودن و یه کلید هم که روز قبل با هوشمندی ازشون گرفته بودم، داده بودم به همون آدم خوشحال که حالا پیداش نبود. و تا اون موقع نشستم مثلا به کمی صفحه ارایی.( بماند که بعد فهمیدم که وقتی که گذاشتم اگر هم نگذاشته بودم باز هم همون قدر وقت برای صفحه آراییش در دانشکده صرف میشد.) در همین فاصله مطالب رفیق شفیق داستان خوشبختانه تایپ شده و بدبختانه پر از لغت ترجمه نشده به دستم رسید. خلاصه هر چی تایپ شده و ترجمه شده بود گذاشتم روی هم و از خیر باقیمانده هم گذشتم که یه چیزکی به دست استاد فلان برسانم که فقط به من وقت دفاع بده. تا بعد اون پایان نامه رو با یک نمونه کاملش جایگزین کنم. تا رسیدم دانشکده و دوست دوچرخه سوار رو یافتم خیلی دیر شده بود، به پیشنهادش جلد پایان نامه رو بردم پیش استاد که آقا ما الان میریم پرینت میگیریم میاریم. با اکراه قبول کرد و گفت فقط زودتر.
در راه دانشگاه بودم که یه اس ام اس با شماره ناآشنا برام رسید که می گفت از صبح منتظرتونم. کی میان؟ این اس ام اس فقط می تونست مال اون آدم خوشحال باشه، من که شماره اش رو توی گوشیم دخیره کرده بودم!؟ بله دوست ایشون شماره رو به من اشتباه داده بود...
خلاصه اون دوست دوچرخه سوار کنکوری یه کم به من و این آدم خوشحال یاد داد چی کار کنیم. و من و آدم خوشحال نشستیم سر پروژه و متوجه شدم که اطلاعات ناچیز من از نرم افزار word از ایشون هم بیشتره. من با کیبورد و ایشون با موس همزمان صفحه ها رو درست می کردیم. هر فصل که صفحه ارایی میشد به دو می بردم برای پرینت که تا وقته کار صفحه آرایی بقیه اش رو انجام بدیم. شانس آورده بودم که آزمایشگاهی که توش بودیم توی زیرزمین بود و در جدید دانشکده به بانک cd نردیکتر شده بود. و من فقط باید یک طبقه پله و یه راهروی طولانی و مسیر در خروجی تا بانک cd رومی دویدم تا به پرینتر برسم اگر ازمایشگاه توی گروه خودمون در طبقه سوم، راهروی وسط بود و در دانشکده سر جای اولش، من تا حالا مرده بودم از بس که دویده بودم. هربار با لبخند ملیحی از آقای رمضانی می خواستم فایلی رو که می ریختم روی کامپیوترش برای من پرینت بگیره و پیش خودش نگهداره تا قسمت بعدی رو بیارم.
فاجه دیشب اوج گرفت. یک فاجعه دیگه هم در همین حین رخ داد و من رو بیچاره کرد. یعنی من به طور همزمان سه تا فاجعه رو پیش می بردم که هیچ کدوم حاضر نبود به اون دو تای دیگه امون بده که جلو بیان تا حل بشن و من وسط دعوای این سه فاجعه دیگه جونی برام باقی نمونده بود. بعضی شکلها و نمودارها رو حذف کردم که پرینت صفحات زودتر آماده بشه؛ همین طور بعضی از قسمتها رو که نمی فهمیدم عنوانش در سطح دوم یا سوم و یا چهارم جای میگیره. چه پایان نامه ای شد!
ساعت دو شده بود ولی هنوز کار پرینت کاغذهام تمام نشده بود. رفتم اتاق استاد فلانی که بگم بچه تو راهه. در اتاق ایشون هم قفل بود. اما برگه ساعت حضور نوید این رو میداد که شاید بشه عصر دیدش. خوشحال شدم گفتم اینطوری میگم: استاد! از کی منتظرم که پایان نامه رو تحویل بدم. مرتیکه ما رو همین طور کاشتی کجا رفتی؟ پایان نامه آماده شد. استاد هنوز نبود. وای! یاد پیش ترم افتادم. رفتم اتاق میرزای و از توی شلوغی با بلاهت تمام توجهش رو به خودم جلب کردم که تا کی وقت دارم پیش ترم کنم. گفت تا امروز. گفتم تا کی هستین که استاد راهنمایم رو پیدا کنم که برگه رو ببرم پیشش (یعنی شرکتش، پارک علمی فناوری یا هر جای دیگه که میشد پیداش کرد، تازه اگر توی جلسه نبود و موبایلش رو جواب میداد.) امضا کنه، گفت: تا همین الان...

مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده! (2)

خوب اول باید مساله صحافی حل میشد که بفهمم صحافی چیه؟ چه جوری صحافی می کنن؟ برای صحافی کردن کجا باید برم؟ چه قدر طول میکشه؟ آیا صحافی چیز خوبیه؟ آیا با حقوق بشر مطابقت داره؟
بعد از طی 4باره ی سه طبقه پله های دانشکده فهمیدم که مفاد روی جلد چی باید باشه و یکی از دوستان و دوچرخشون زحمت سفارش جلد رو کشیدند. من هم در همین فاصله دنبال مترجم بودم. بعد از پیگیری تلفنی، یه مترجم ناز پیدا شد که موبایل نداشت که راحت پیداش کنم، اینترنت نداشت که متن رو اینترنتی براش بفرستم، اهل تایپ کردن نبود و دستی می خواست تحویل بده، کامپیوتر نداشت که مطالب رو روی سی دی بهش بدم و خونشون هم قاسم اباد بود که نه نزدیکم بود و نه اونجاها رو بلدم و بیرون از خونشون هم که یه سری میخواست بره، آخرای فرامرز عباسی بود که چندان فرقی به حالم نمی کرد و ترجمه ها رو هم در صورتی که اون شب پرینت می کردم و بهش تحویل می دادم، 5شنبه صبح به من میداد. اما من دنبال یکی بودم که هر قسمتی رو که ترجمه میکنه، اینترنتی بهم برسونه. که بخونمش ببینم: یک: اصلا به دردم می خوره؟ دو: تا وقته یاد بگیرمش. سه: ازش ایده بگیرم که برای اضافه کردن مطالب بعدی باید دنبال چی باشم.
خوب این گزینه هم که سوخت. یکی از رفیقان شفیق هم تا شب قرار بود خبر بده که کامپیوتر سوختش با یک جدید جایگزین میشه یا نه. که بتونه برام ترجمه کنه. بالاخره یک سری از مطالب رو دادم به همین رفیق شفیق که در نهایت دست نویس بهم بده تا صبح و یه نفر دیگه هم بخش دیگری بهش سپرده شد که تا شب اون هم دست نویس بده که نصف شبم رو بذارم اونها رو تایپ کنم. مساله بعدی صفحه آرایی بود که به اندازه صحافی برام گنگ و غریب بود. وقت یادگرفتنش رو نداشتم و از طرفی می خواستم همزمان که من مطلب آماده میکردم یکی دیگه پیدا بشه که قبلیها رو صفحه آرایی کنه. (این شرایط رو در پس زمینه ای با دو ویژگی در نظر داشته باشید. من شایان هستم و خداییش مثل بقیه افراد قبیله شایانا دنبال راه حلهای غیر پولی و از طرفی دانشکده اونقدر با جدیدیها جایگزین شده در این مدت فسیل شدن من، که هیچ کسی رو نمی شناسم که کمکی بکنه.) تنها بچه های کامپیوتری که می شناختم درگیر یه کنفرانس بودند که فرداش قرار بود برگزار بشه. (بله دیگه کسی که اهل فعالیتهای دانشجوییه، رفیقهاش هم طبعا همین طورین و همیشه درگیرن.) از طرفی می دونستم اگه کنفرانسی باشه، فردا پیدا کردن استاد فلانی که پایان نامه رو بهش بدم و یافتن استاد پروژه و استاد دفاع که فرمی که استاد فلانی لازم الامضا می دانست برام امضا کنند، کار حضرت فیل خواهد بود. بالاخره یک آدم خوشحال پیدا شد که قرار شد تا فردا صبح بهش مطالب رو برسونم که اون زحمت صفحه آرایی اش رو بکشه. با اینکه هیچ اعتمادی به دودره نکردن این آدم نداشتم، چاره دیگه ای هم نبود. در این فاصله فایل پایان نامه یکی از بچه ها یافت شد که کار صفه آرایی رو خیلی می تونست جلو بندازه. خیالم کمی راحت شد که پس کار زیادی از این آدم خوشحال نمی خوام و از باری که بر دوشش گذاشتم، کمی کمتر شد. (که ما هم کمتر خجالت بکشیم!)
باز هم سر میرزایی شلوغ و اگر می خواستم سراغ پیش ترم رو بگیرم، زمان زیادی رو از دست میدادم. پس بهتر بود آن درس مبارک را انتخاب کنم و اگه پیش ترم انجام شد، حذفش کنم. ولی، وای ی ی ی ی ی ی ی ی
چون انتخاب واحد نکردم، تنها به صورت ویژه می تونستم حذف و اضافه کنم، یعنی باید می رفتم پیش میرزایی، یعنی اگه پیشش نرم، به صورت عادی هم نمی تونستم این واحد رو بگذرونم، اگر هم وقتم رو برای انتخاب این واحد تلف می کردم، برای پروژه وقت کم می آوردم، یعنی در هر صورت از فارغ التحصیلی حالا حالاها در می ماندم...

مثل جودی که بالاخره گفت یتیم بوده!

محض اطلاع دوستان و دشمنانی که می خواهند از حال غریب و مرموز اینجانب اطلاع پیدا کنند:
ماجرا از افتادن احمقانه یک درس در ترم پاییز سال پیش شروع میشه که به نوعی من رو بدبخت کرد. چرا که تعداد واحدهای باقیمانده به 25 تا رسید و از طرفی این درس بیخود پیش نیاز VLSI بود که شرح مصیبتش در ادامه خواهد آمد. خلاصه عیشم برای تمام کردن درسها در ترم زمستان آن سال منقص گشت و مجبور شدم به خاطر یک واحد، اون ترم فازغ التحصیل نشم. و 6واحد برام بمونه. از اونجاییکه درس مبارک VLSI تنها ترمهای زوج ارائه میشه. من 3ه واحد انتخاب کردم و باز سه واحدم موند. تنها چاره این بود که نمره هام همه رد بشه و درس مبارک کذا رو پیش ترم کنم. که این هم منوط به دفاع پروژه بود و آن هم وابسته به تنبل نبودن من. خلاصه ترم تموم شد و سه واحد طی یک سری عملیات انتحاری من الجمله دزدیدن گزارش کار دو تا از بچه ها از باکس استاد در دفتر گروه جلو چشم منشی گروه، اصلاح و مرمت و کپی و اسکن و پرینت گرفتن بعضی قسمتها طی شد. تا به زمان انتخاب واحد ترم کنونی رسیدیم و صرافت از این موضوع که چند روز بیشتر برای پروژه ای که هیچ غلطش رو نکردم باقی نمونده تا نمره اش رد بشه و بتونم آن درس مبارک را پیش ترم کنم. به مدد یکی از دوستان عزیز و کمک وافرش برای ترجمه، بدبختیها شروع شد. تا برسد به گردآوری مطالب دیگه؛ تا دوشنبه شب که برم پیش استادم واون بگه تو تا یکشنیه 29 بهمن تموم نمی کنی که بتونی ارائه بدی و من بگم چرا استاد تموم میکنم و اون بگه خیلخوب پس برو از استاد فلانی وقت بگیر. و من خوشحال و خندان برم پیش استاد فلانی و با افتخار بگم اومدم وقت دفاع بگیرم و ایشون بگن پایان نامه ات کو؟ و من با چشمان وحشتزده بگم هنوز آماده نیست (چرا که می خواستم بعد از ارائه با فراغ بال بهش بپردازم) و ایشون بگه عزیزم دیروز آخرین مهلت آوردن پایان نامه بوده ...
به هر قیمتی بود استاد فلانی رو راضی کردم که به من تا ظهر فردا وقت بده. گفتند باشه ولی نمی رسی. گفتم چرا استاد می رسونمش. درحالیکه نه ترجمه ها کامل بود، نه مترجم کافی در اختیار داشتم و نه تسلط خودم بر انگلیسی از عهده ترجمه برمی آمد و نه کتابهایی که در نظر داشتم بخونم، خونده بودم و نه تالیفاتی که می خواستم با هوش و درایت خودم اضافه کنم آماده بود . که هم بشه مطالب رو بهم ارتباط داد و مهمتر اینکه نتیجه گیری کرد. یعنی من هنوز ایده ای برای اینکه ، خوب آخرش چی، نداشتم. راهروی آموزش هم فوق العاده شلوغ و نمیشد اصلا به میرزایی دسترسی پیدا کرد که بفهمم برای پیش ترم باید چه کنم و زمان حذف و اضافه هم داشت می گذشت...

Monday, February 12, 2007

بعد از 30 سال

- زن ازرفتار مرد انتقاد می کند.
مرد می خندد و در عین حال که نشان میدهد توضیحی برای کارش ندارد، دست به شوخی می زند.
زن از اینکه مرد با شوخیهایش نشان میدهد عصبانیتش جدی گرفته نشده، خشمگین تر میشود.
زن همیشه از شنیدن شوخی در هنگام عصبانیت، آزار می بیند.
مرد برای تلطیف فضا می خندد.
زن این طور برداشت می کند که مرد هم درباره قضاوت بر عملکردش حق را به زن داده و در عین حال سهل انگارانه از کنار موضوع گذشته.
زن به انتقادهای مسلسل وارش حتی در موارد جزیی ادامه میدهد.
مرد مایل نیست که جزء جزء اعمالش به وسیله زن نفی شود.
مرد عصبانی میشود.
بحث بالا می گیرد...

-مرد با یک پاکت وارد می شود.
زن جنس مرغوب و به میزان کم می خواهد.
مرد پیاز درهم، با قیمت نازل، به مقدار زیادی خریده.
بحث بالا می گیرد...

- سالگرد ازدواج یا نوروز فرا میرسد.
مرد به یاد ندارد.
با یادآوری زن لبخند میزند و گونه او را می بوسد.
مرد هیچ گاه به صرافت گرفتن هدیه برای زن نمی افتد.
زن از مرد دلگیر می شود.
زن بر سر موضوعی کوچکی گر می گیرد.
مرد او را حساس و بهانه گیر می خواند.
بحث بالا می گیرد...

- مرد کت را به گوشه ای پرت می کند.
مرد از اینکه به رفتن به میهمانیهای خانوادگی زن مجبور بوده، گرفته است.
زن از رفتار مرد در میهمانی شاکی میشود.
مرد از اینکه زن از خانواده خود جانبدار می کند ناراضی میشود.
بحث بالا می گیرد...

زن و مرد معتقدند مشکلات ناچیزی در زندگی پیش می آیند که خود به خود بر اثر گذر زمان حل میشوند!

Sunday, February 11, 2007

بهانه

هیمن که یه مدتی به هر دلیل ننویسی، منتظر یه حادثه یا اتفاق تکان دهنده و محیرالوقوع میشی برای شروع دوباره. یا منتظر اینکه به کشف خاصی نایل بیای، الهامات ویژه ای به تو بشه، به دانش یا تجربه منحصر به فردی دست پیدا کنی یا شاید همین بهانه ای که امشب دست داد.
حسام نه تنها همیشه برام دوست خوبی بوده، و هر چی هم از طرف من دودر شده باز مثل این مامانها که بچشون همیشه بچشون باقی میمونه، من اونقدر دوستش بودم که هر از گاه ازم خبری بگیره. با وجود اینکه درگیر کنکور فوقش هم هست. و حسام به جز خودش، دوستانش هم -به قول این اراذل اوباش مهندس فردوسی به تهران رفته و وابستگانشان- به طرز لانچیکویی متعهد و وفادار و اهل اخلاق و محبت هستند. طوری که حتی اگر مناسبات نزدیک و عاطفی قابل توجهی هم باهشون نداشته باشی، اونقدر با مرام هستن که حالت رو جویا بشن و به درخواست کمکت نه نگن. حساب کتاب فایده و چگونگی جبران توسط طرف مقابل رو هم هیچ وقت ندیدم بکنن.
بی ربط بود؟ بهانه یعنی همین...

پی نوشت: تو که به خاطرت دارم سعی میکنم وقتی داغونم، نزنم به کوچه، چوب نشم، خشک نشم، حرف، بزنم، نزارمت برم؛ شاید باعث شدی این وبلاگ بیچاره رو هم هی رها نکنم!