سارا رفت؟؟؟
هنوز باورم نمیشه سارا از ایران رفته باشه. نمی تونم به چگونگی گذر زندگی در نبود کسی که تا اینجای عمرم باهش توی یک خونه، یک اتاق، پشت یک میز تحریر، در یک مدرسه، یک راهنمایی، یک دبیرستان، یک کلاس زبان، یک دانشگاه، یک دانشکده، با دوستهای مشترک، شیطنها، سرگرمیها، دغدغه ها و رازهای مشترک بودم، فکر کنم.
یک کم می ترسم...
گریه امانم رو بریده...
احساس می کنم سارا بیش از همه مال من بود؛ نباید بدون من می رفت...
چه سخته خواهر آدم شوهر کنه... چه سخته خواهر آدم از پیشش بره...
پ.ن: عکس وبلاگم عکس من و ساراست، سالها پیش، توی پارک ملت.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست، خدایابه سلامت دارش
یک کم می ترسم...
گریه امانم رو بریده...
احساس می کنم سارا بیش از همه مال من بود؛ نباید بدون من می رفت...
چه سخته خواهر آدم شوهر کنه... چه سخته خواهر آدم از پیشش بره...
پ.ن: عکس وبلاگم عکس من و ساراست، سالها پیش، توی پارک ملت.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست، خدایابه سلامت دارش
سلام
یه خبر ....................... خبر ...........................
وب لاگ در حضور حی آپ شد
منتظر نظرات ارزشمند دوستانم برای ارئه بهتر
بیا و ببین و نظر بده
تÙسط Anonymous | 11:13 AM
اين رسمه ما آدماست که تا وقتی چيزی جلوی چشممونه نمی بينيمش و قدرش رو نمی دونيم.
من وقتی برادرم رفت کسی که بیشتر از اینکه برام برادر باشه نقش پدر رو داشت. خیلی از موفقیت هامو مدیون اونم و شاید اگه اون نبود من به هیچ جا نمی رسیدم ولی الان که رفته (شاید تا آخر عمر دیگه نبینمش) می فهمم چی رو از دست دادم.
ولی تنها کاری که ميشه کرد اینه که سعی کنيم قدر همين چيزهايی رو که داريم بدونيم تا وقتی بالاخره اونا رو از دست داديم حسرت نخوريم که چرا وقتی بود ....
تÙسط Anonymous | 11:14 AM
خوب....
تÙسط Anonymous | 11:17 AM
ای بابا گريه نداره که تعلق داشتن چيز خوبی نيست
تÙسط Anonymous | 11:19 AM
سلام سمیرا جان...مدتی پیش برام کامنت گذاشته بودی، چند باری بهت سر زدم و مطالبت رو خوندم ( با وقت کوتاهی که داشتم) و نتونستم نظر بگذارم..،الان دوباره چند مطلبت رو خوندم و به نظرم خیلی خوب اومدن، به خصوص اون مطلبی رو که در مورد لباس پوشیدن نوشته بودی،(خودم خیلی تو فکر این بودم که در مورد لباس چیزی بنویسم) چون قظاوت در مورد لباسهای دیگران، کاریه که همه ما انجام میدیم( و دلیلهای مننطقی هم برای اینکار وجود داره) ولی غیر اخلاقی هم می شمریمش!...به هر حال خوشحالم که باهات اشنا شدم، و حتما مشتری دائمی خواهم شد ...البته خیلی بی ربط به موضوع نوشتم، ...من میفهمم که جدا شدن از دوستان قدیمی چه دردیه، ولی کسی که میمونه همیشه براش سختتره تا کسی که میره...
تÙسط Anonymous | 11:23 AM
سلام دختره! اومدم بگم لينک درست شد، هرچند کاملاْ مطمئنم که انتخاب اسم هيچ دليل منطقی ای نداشته! (ای طفلک! میخوای خواننده های وبلاگ من بیان وبلاگت رو بخونن؟ خوب حسودی نداره که! میگفتی، ته یه پست میگفتم برین وبلاگ این سمیرا رو هم بخونین!)
در رابطه با معضل اخير بايد عرضکنم که گريه هاش مونده فدات شم!
تÙسط Anonymous | 11:25 AM
۱ اين که خيلی خوبه،چون ميتونی از اين به بعد اتاق،ميز تحرير و ... همش مال خود خودت باشه،تنهای تنها.
۲ اينم خيلی خوبه،چون ديگه کسی نيست که بابت عدم افشای رازهات ازت اخاذی کنه.
۳ خيلی خنده داره سميرا متن رمانتيک بنويسه
تÙسط Anonymous | 11:25 AM
محمد چه قدر لوسی!!!
راستش می خواستم بيشتر بنويسم گفتم شايد ملت بالا بيارن.
اگر بالا نيارن هم من دلم نمی خواد خيلی شخصی بنويسم
تÙسط Anonymous | 11:26 AM
اميدوارم حداقل زود به زود ببينیاش (در حد سالی يک بار!) چون مياد به خوابات و اذيت میکنه... اولاش میاد.. بعد عادت میکنی بعد باز دوباره مياد!... ضمنا اين پست چندبار اديت شده!؟
تÙسط Anonymous | 11:27 AM
میگم تو همین من شخصی بنویس. طرفدارات بیشتر می شن [...]. این قسمت غیبت بعدا بهت میگم!
تÙسط Anonymous | 11:27 AM
سينا جان
اينجا تو بلاگستان حرف خصوصی نداريم ها!
تÙسط Anonymous | 11:27 AM
آقا يکی يدونه بودن خيلی کيف داره به نظر من امتحانش کنيد
ديگه قسمت تراژيک مساله دلتنگی نيست حسادته
تÙسط Anonymous | 11:28 AM
واقعا ممکنه؟ يعنی ممکنه؟ يعنی ممکنه اين دختر کوچوکوی ناز- منظورم تو عکسه واقعش رو که من نمی دونم چی بوده -حالا شده باشه اين سميرای بلای هيچی نشناس؟
تÙسط Anonymous | 11:28 AM
تو هم که از اول اين طور خرس نبودی بالاخره يک کم ملوسی يک بچه کوچولو رو واشتی
تÙسط Anonymous | 11:29 AM
حاجی می گن دوری و دوستی. مگر اين دوری يکم روابطتون رو حسنه کنه. انشا ا...
تÙسط Anonymous | 11:29 AM
کاش زود به زود ببينيش که لازم نباشه برای پر کردن وقت های پرتت اويزون من شی.
تÙسط Anonymous | 11:29 AM